داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

خارجی – ده بالا – صبح

همگی به ده رسیدن ولی هنوز اتوبوس نیومده. همه دور هم جمع شدن دارام میگه:
_ خب دیگه همینجا وایستید اتوبوس میاد، من دیگه باید برم.
سلمان: ممنون آقا دارام، واقعا نمیدونیم چطور باید از شما تشکر کنیم، اگه دیروز شما رو ندیده بودیم الان معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد.
دارام: نه بچه ها، همون چند ساعتی که باهام بودید برای من که همیشه تنهام یه دنیا ارزش داشت.
دارام با همه خداحافظی میکنه و میره. آمریتا به طرف مغازه ای میره، ایمران هم با صدای گرفته ش میگه:
_ کی بستنی میخوره؟
جنلیا: توی این هوای سرد بستنی؟!
آیشا: آره خیلی حال میده.
ایمران: پس من میرم براتون بستنی میخرم.
داخلی – ده بالا – مغازه – صبح
ایمران وارد مغازه میشه به مغازه دار میگه:
_ آقا لطفا 10 تا بستنی بدید.
آمریتا که از توی سبد کیک برمیداره صدای ایمران رو میشنوه و به طرفش بر میگرده و با تعجب میگه:
_ بستنی؟!! با این صدای گرفته ات میخوای بستنی بخوری، میدونی چقدر برای سرماخوردگیت بده؟
ایمران: فکر نمیکنم یه بستنی تأثیر زیادی داشته باشه خانم دکتر.
آمریتا: هر جور مایلی، از من گفتن.
آمریتا از مغازه خارج میشه و ایمران هم بستنی ها رو برمیداره و دنبال آمریتا میدوئه.

خارجی – ده بالا – صبح
ایمران به آمریتا میرسه و میگه:
_ باشه خانم دکتر من بستنیم رو نمیخورم فقط یه شرط داره، قبول میکنی؟
آمریتا: چون دلم نمیخواد مریضی کسی بدتر بشه، باشه قبول.
ایمران: پس حالا بستنی منم تو بخور.
آمریتا: چی؟!
ایمران: دلم میخواد بستنیم رو به دوستم بدم، مگه چیه؟
آمریتا: دوست؟!
ایمران: خودت شرط رو قبول کردی پس حالا دیگه دوستمی.
آمریتا سرش رو با تأسف تکون میده و به طرف بقیه میرن. همه در حال بستنی خوردن هستن که سهیل میگه:
_ دلم برای آقا دارام میسوزه خیلی تنهاس.
ایمران: من که توی این چند ساعت خیلی بهش عادت کردم ، فکر میکنم دلم براش خیلی تنگ بشه.
جنلیا: ای کاش میشد دوباره ببینیمش.
کاترینا: نظرتون چیه که دوباره همه با هم بیایم بهش سر بزنیم؟
عامر: خیلی خوبه، من که راضیم.
اتوبوس از راه میرسه و همه سوار میشن.

داخلی – اتوبوس – صبح
جنلیا و آفتاب کنار هم نشستن، جنلیا که از سرما میلرزه میگه:
_ آفتاب...هوا خیلی سرده، نه؟
آفتاب: حتما بستنی خوردی بیشتر سردت شده.
آفتاب کتش رو از تنش درمیاره و به جنلیا میده. جنلیا کت رو میپوشه و با خودش میگه "انگار کار دیگه ای بلد نیست". آفتاب به جنلیا میگه:
_ چیزی گفتی؟
_ نه ...نه...
جنلیا هنوز میلرزه، آفتاب لبخندی میزنه و جنلیا رو بغل میکنه.
آسین و عامر کنار هم نشستن، عامر به لبهای آسین نگاه میکنه و لبخند میزنه، آسین میگه:
_ چیه؟
عامر به آسین نزدیکتر میشه دستش رو به طرف لبهای آسین میبره در حالی که بستنی گوشه ی لبش رو پاک میکنه، میگه:
_ اینجا بستنی شده.
سلمان و کاترینا کنار هم نشستن، کاترینا سرش رو به صندلی تکیه میده و چشمهاش رو میبنده. سلمان میگه:
_ من دیشب نخوابیدم تو داری میخوابی؟
کاترینا خوابالو جواب میده:
_ خب منم دیشب نخوابیدم.
سلمان با محبت بهش نگاه میکنه و سر کاترینا رو روی شونه ش میذاره.
آیشا و سهیل کنار هم نشستن، آیشا دستهاش رو مشت میکنه و جلوی سهیل میگیره و میگه:
_ یکی رو انتخاب کن.
سهیل مشت سمت چپ رو انتخاب میکنه. آیشا لپش رو به طرف سهیل میگیره و میگه:
_ بوسم کن.
سهیل با نارضایتی میگه:
_ قبول نیست، چرا من؟ داری جر میزنی.
آیشا مشتش رو باز میکنه و کف دستهاش رو نشون میده و میگه:
_ نه خیر، نگاه کن، میدونستم میخوای بزنی زیرش کف دستم هم نوشتم. این تو بودی و اینم من.
سهیل لپ آیشا رو میبوسه.
آمریتا سوار اتوبوس میشه از کنار صندلی ایمران رد میشه، ایمران سریع میگه:
_ نرو عقبتر، جا نیست.
ایمران ساکش رو از صندلی کناریش برمیداره و میگه:
_ میتونی اینجا بشینی من مشکلی ندارم.
آمریتا میشینه و با لبخند میگه:
_ ممنون که برای دوستت جا نگه داشتی.
ایمران هم لبخندی میزنه.

خارجی – جاده – صبح
اتوبوس از کنار تابلوی "160 کیلومتر به بمبئی" میگذره.


۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

داخلی - اتاق نشیمن - صبح

همه در حال صبحانه خوردن هستن. ایمران سرفه میکنه، دارام میگه:
_ سرما خوردی؟
ایمران: بله.
آمریتا که سینی شیر رو روی میز میذاره، دارام بهش میگه:
_ دخترم حالا که وایستادی، لطفا برو از کشوی اول آشپزخونه قرص سرما خوردگی برای ایمران بیار.
ایمران: نه، من خودم بعد از صبحونه میرم میخورم.
آمریتا: الان میرم.
آمریتا قرص و لیوان آب رو میاره و جلوی ایمران میذاره.ایمران لبخندی میزنه و آروم میگه:
_ مرسی خانم دکتر.
آمریتا با غضب به ایمران نگاه میکنه. همه که صبحونه هاشون رو تموم کردن، به طبقه ی بالا میرن تا آماده بشن.

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق وسط – صبح
کاترینا تنها توی اتاقه و ساکش رو جمع و جور میکنه. سلمان با عجله وارد اتاق میشه. کاترینا میگه:
_ زود باش، همه حاضر شدن.
سلمان سریع به طرف ساکش میره و درحالی که وسایلش رو جمع میکنه یهو میگه:
_ کاترینا... من کل دیشب رو به حرفهایی که زدی فکر کردم. حالا اگه ازت یه چیزی بخوام قبولش میکنی؟
کاترینا: چی؟
سلمان: اونو فراموش کن.
کاترینا با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ چرا؟
سلمان با محبت به کاترینا نگاه میکنه و میگه:
_ اون هر چقدر هم خوب باشه تو نباید خودتو اسیر اون کنی... تو میتونی دوباره عاشق بشی.
کاترینا: آخه... هر چقدر میخوام فراموشش کنم بیشتر بهش فکر میکنم.
سلمان: حتی منم نمیتونم کاری کنم که اونو فراموش کنی؟
کاترینا چیزی نمیگه، سلمان با تردید به کاترینا نگاه میکنه و دستش رو میگیره، بهش نزدیکتر میشه و کاترینا رو روی دست دیگه ش خم میکنه، با محبت و عشق توی چشمهای کاترینا نگاه میکنه و کاترینا همینطور خشکش زده، سلمان میگه:
_ باشه... امتحان میکنیم، فقط برای 5 ثانیه.
کاترینا با شوق به سلمان خیره شده.
سلمان: ثانیه ی اول.
سلمان به کاترینا نزدیک میشه و با محبت پیشونیش رو میبوسه، کاترینا احساس میکنه قلبش وایستاده. سلمان توی چشمهای کاترینا نگاه میکنه و میگه:
_ ثانیه ی دوم.
سلمان گونه ی کاترینا رو میبوسه، به لبهای کاترینا نگاه میکنه و دوباره به چشمهاش نگاه میکنه خیلی آروم میگه:
_ و سه ثانیه ی بعدی.
سلمان لبهاش رو به لبهای کاترینا نزدیک میکنه، کاترینا چشمهاش رو میبنده و منتظره، سلمان با تعجب همراه با محبت به کاترینا نگاه میکنه به یاد حرفهای دیشب کاترینا میافته که میگفت " من برای اون فقط یه دوستم.... اگه به تو بگم اون میفهـ.... میفهمه". آروم و با محبت میگه:
_ میذاری دوستت داشته باشم؟
کاترینا چشمهاش رو باز میکنه و با عشقی که توی چشمهاشه به سلمان نگاه میکنه و دوباره چشمهاش رو میبنده، سلمان با محبت لبهای کاترینا رو میبوسه.

خارجی – جنگل – صبح
همه همراه دارام به طرف ده بالا میرن. ایمران کنار دارام همین طور که راه میره باهاش صحبت میکنه یهو عطسه میزنه، همین لحظه آمریتا که جلوتر تنها راه میره سرش رو به عقب برمیگردونه و به ایمران دزدکی نگاه میکنه، روش رو برمیگردونه و به راهش ادامه میده ولی با نگرانی دوباره یواشکی به ایمران نگاه میکنه. ایمران متوجه نگاه آمریتا میشه و ادای عطسه درمیاره، آمریتا دوباره برمیگرده و ایمران غافلگیرش میکنه و لبخندی بهش میزنه.
آیشا دستش رو دور بازوی سهیل حلقه کرده و خودش رو بهش چسبونده، سهیل با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ چیه؟ یه ذره برو اون طرفتر، میخوام راه برم.
آیشا خودش رو لوس میکنه و با ناراحتی میگه:
_ حداقل بذار این چند ساعت آخر رو خوش باشیم.
سهیل در حالی که سعی میکنه دست آیشا رو کنار بزنه میگه:
_ دستم رو ول کن... ولش کن.
آیشا از سهیل جدا میشه و با ناراحتی جلو رو نگاه میکنه، سهیل لبخندی میزنه و دستش رو دور شونه ی آیشا میندازه و در حالی که بغلش کرده به راهشون ادامه میدن.
عامر و آسین در حالی که کنار هم راه میرن به آیشا و سهیل که جلوشون هستن نگاه میکنن، هر دو با لبخند به هم نگاه میکنند، عامر سرش رو پایین میندازه و دستش رو آروم به دور کمر آسین میبره، آسین که قلقلکش اومده ناخودآگاه کمی به طرف عامر میره، عامر به آسین نگاه میکنه تا میخواد چیزی بگه یهو آسین صورتش رو به طرف عامر برمیگردونه و لبهاشون به هم برخورد میکنه، هردو سریع خودشون رو عقب میکشن، آسین سرش رو میندازه پایین و با دست جلوی لبهاش رو میگیره، عامر همینطور که به آسین نگاه میکنه لبخندی روی لبهاشه.
آفتاب و جنلیا کنار هم راه میرن که جنلیا میگه:
_ به کسی نگی دیشب پیش هم خوابیدیم. اگه به گوش مامان و بابام برسه همین فردا عروسیمون رو برگزار میکنن.
آفتاب لبخندی میزنه و با شیطنت میگه:
_ باشه، تا رسیدیم به بابات میگم.
جنلیا، آفتاب رو نیشگون میگیره و با غضب بهش نگاه میکنه، آفتاب خودش رو میکشه کنار و میگه:
_ باشه، باشه، خب چرا میزنی؟ کی گفت؟
آفتاب آروم دست جنلیا رو میگیره و با شوخی میگه:
_ ولی فکر نمیکنی 5 ماه خیلی زیاده؟
جنلیا لبخندی میزنه و دست آفتاب رو محکمتر میگیره و به راهشون ادامه میدن.
سلمان و کاترینا همینطور که کنار هم راه میرن یهو سلمان میگه:
_ هی خانم عاشق پیشه تو که اینقدر ادعات میشد که نمیتونی با کسی به جز عشقت باشی حتی نتونستی برای یه لحظه هم مقابل من دووم بیاری؟
کاترینا: این تو بودی که شروع کردی، اونوقت من بودم که دووم نیاورد یا تو؟
سلمان: خب من شروع کردم، تو چرا به عشقت خیانت کردی؟
کاترینا: من خیانت نکردم، فقط عشق کسی رو که روز و شب بهش فکر می کنم رو قبول کردم.
سلمان بادی به غب غبش میده و میگه:
_ که اینطور!
کاترینا با دست آروم به بازوی سلمان میزنه و میگه:
_ بایدم به خودت افتخار کنی که دوست دختری مثل من داشته باشی.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق وسط – صبح

نمایی از اتاق نشون داده میشه که بجز سهیل و آیشا هیچکس توی اتاق نیست. سهیل خوابه و آیشا کنارش نشسته، درحالی که گریه میکنه میگه:
_ تو چطور میتونی با من اینطوری کنی؟ خیلی نامردی...
سهیل که صدای گریه ی آیشا رو شنیده بیدار میشه و سریع میشینه و درحالی که هنوز خواب آلوئه میگه:
_ آیشا چی شده؟ کی چیکار کرده؟ کی نامرده؟
آیشا اشکش رو پاک میکنه و با مشت آروم به سینه ی سهیل میزنه و با بغض میگه:
_ تو... حالا که کارتو کردی، تازه میگی کی کرده؟
سهیل با تعجب میگه:
_ من چیکار کردم!!؟؟
آیشا بغضش میترکه و گریان میگه:
_ چطور به خانوادم بگم؟ آخه اونا چی درمورد من فکر میکنن؟؟!! اگه همه بفهمن من مایه ی ننگ خانوادم میشم.
سهیل با تعجب به اطراف نگاه میکنه و دستی به سرش میکشه، میگه:
_ من کردم؟! من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟!
آیشا: خودت رو به اون راه نزن، خیلی هم خوب میدونی چیکار کردی. هر چی داشتم ازم گرفتی، حالا میخوای بگی از هیچی خبر نداری؟
_ تو که تا دیشب اینطوری نبودی، مگه من دیشب چه غلطی کردم که تو اینطوری رفتار میکنی؟
آیشا با صدای بلندتر میزنه زیر گریه. سهیل میگه:
_ آیشا خواهش میکنم یه ذره آرومتر، من کار بدی کردم؟!
_ شاید به نظر خیلی از خانواده ها این بد نباشه ولی ... ولی این برای خانواده ی من یعنی بی عزتی.
سهیل با تعجب میگه:
_ بی عزتی؟ من؟! آخه چطور ممکنه، من که حتی یه بار هم تو رو نبوسیدم چطور میتونم تو و خانوادت رو بی عزت کرده باشم؟
سهیل با محبت دستهای آیشا رو میگیره و میگه:
_ آیشا، عزت تو، عزت منم هست. من هیچ وقت نمیتونم همچین کاری کرده باشم... آخه درست و حسابی به من بگو دیشب چیکار کردم؟!
آیشا با مظلومیت به سهیل نگاه میکنه و میگه:
_ دیشب؟؟!!!.... تو هر شب خواب منو ازم میگیری، دیگه میخوای چی رو توضیح بدم؟
_ آیشا تو حالت خوبه؟! چی داری میگی؟؟
آیشا سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ چیزی که خوابم رو گرفته، چیزی که آرامشم رو گرفته، چیزی که فکر و ذهنم رو گرفته، چیزی که همه چیزم رو گرفته... عشق توئه، دلیل بی عزتی من عاشق بودنمه.
آیشا همینطور که گریه میکنه سهیل اشکهاش رو پاک میکنه و بغلش میکنه و میگه:
_ عشق پاک تو گناه نیست که باعث بی عزتیت بشه.... حالا که خانواده هامون اینطور فکر میکنن، من هیچ وقت نمیخوام باعث بی عزتی تو باشم.
_ حالا که ما مایه ی ننگ خانواده هامونیم بیا دیگه برنگردیم.
سهیل از آیشا جدا میشه و میگه:
_ چی داری میگی؟ ما اینهمه صبر کردیم که اونها رو راضی کنیم، فقط کافیه یه کم دیگه صبر کنی تا من رضایت هر دو طرف رو بگیرم. بیا طبق خواسته های خانواده هامون عمل کنیم بذار تا وقتی که من میام خواستگاریت دیگه همدیگه رو نبینیم.
_ داری شوخی میکنی؟
سهیل دستش رو روی دست آیشا میذاره و میگه:
_ اتفاقا الان از همیشه جدی ترم.
آیشا با عشق توی چشمهای سهیل نگاه میکنه و میگه:
_ مطمئنی؟
سهیل سرش رو به علامت مثبت تکون میده و میگه:
_ حتی اگه خواست برات خواستگار بیاد بذار بیاد، فقط بجز من قول بده به کس دیگه ای جواب بله ندی.
آیشا: اگه تو بخوای من این کار رو میکنم، من به تو ایمان دارم.
_ آیشا... به خاطر همه چیز ازت ممنونم.

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت راست – صبح
نمایی از اتاق نشون داده میشه که عامر در حال جمع کردن رخت خوابه و آسین از توی ساک بلوزی رو درمیاره و به عامر نشون میده و میگه:
_ عامر اینو بپوشی بهتر نیست، آخه ممکنه الان وسط جشن برسیم.
عامر به طرف آسین میاد و بلوز رو میگیره و میگه:
_ آره، رنگ روشنتر بپوشم بهتره.
آسین به طرف عامر میره، شروع میکنه و دکمه های بلوز عامر رو باز میکنه، کمک میکنه عامر بلوزش رو عوض کنه و دکمه های بلوز رو میبنده. عامر با محبت بهش نگاه میکنه، دستش رو میگیره میبوسه ومیگه:
_ مرسی.
آسین با خجالت سرش رو پایین میندازه، عامر ساک روبرمیداره و لپ آسین رو میکشه و میگه:
_ بیا بریم.

داخلی - اتاق نشیمن - صبح
همه دور هم جمع شدن فقط آفتاب و جنلیا نیستن. ایمران میگه:
_ هنوز آفتاب و نامزدش نیومدن، برای صبحانه منتظرشون بمونیم.
دارام: ساعت 9 اتوبوس راه می افته، بهتره زودتر آماده شید.
سهیل: من میرم صداشون میکنم.

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت چپ – صبح
نمایی از اتاق نشون داده میشه که آفتاب و جنلیا هردو خوابن، چند ضربه به در میخوره و صدای سهیل میاد که میگه: "بچه ها خوابید، بهتره زودی بیاید. باید زودتر راه بیوفتیم." آفتاب کمی توی جاش تکون میخوره و همینطور با چشمهای بسته میشینه، به زور چشمهاش رو نیمه باز میکنه و به جنلیا نگاه میکنه و دستش رو به طرفش میبره، چشمهاش رو که به زور باز نگه داشته بسته میشه در همین لحظه جنلیا به طرف آفتاب غلت میخوره و زیر دست آفتاب خالی میشه و لیز میخوره و آفتاب می افته روی جنلیا، خودش رو کمی بلند میکنه در همین حین جنلیا که با وحشت از خواب پریده با چشمهای بسته سریع میخواد بشینه که پیشونیش محکم به پیشونی آفتاب میخوره. دوباره دراز میکشه همینطور که چشمهاش بسته س زیر لب زمزمه میکنه:
_ اَه... چه خبره؟ نکنه زلزله س؟!
جنلیا چشمهاش رو باز میکنه، آفتاب رو میبینه که روش نیمخیزه و بهش خیره شده. از تعجب چشمهاش گرد میشه و میخواد بلند بشه که آفتاب مانعش میشه و میگه:
_ وایستا... برای دیشب ممنونم.
_ چرا؟!
_ دیشب عشق زیادی بهم دادی.
_ چی داری میگی؟
آفتاب لبخندی میزنه و میگه:
_ کل دیشب منو محکم بغل کرده بودی. حالا از اینکه من بهت اعتماد کرده بودم... بگذریم، چی باعث شده بود که اونطوری منو بغل کنی؟
جنلیا با غضب به آفتاب نگاه میکنه و میگه:
_ اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟!
_ خودت جا خالی دادی، منم... میبینی که، حالا هم میخوام تلافی کنم.
_ چی رو میخوای تلافی کنی؟ دیشبو؟!! برو کنار.
_ یعنی تو هیچی احساس نکردی؟ واقعا سرت درد نمیکنه؟
جنلیا دستی به پیشونیش میکشه و میگه:
_ آه... زود باش، زود تلافی کن.
جنلیا چشمهاش رو میبنده و منتظره، آفتاب صورتش رو به صورت جنلیا نزدیک میکنه، به لبهای جنلیا نگاه میکنه و با تردید نزدیکتر میشه اما پشیمون میشه و آروم پیشونی جنلیا رو میبوسه. در همین لحظه جنلیا یهو قلبش فرو میریزه و چشمهاش رو باز میکنه و با تعجبی همراه با محبت به آفتاب خیره میشه. آفتاب سریع خودشو عقب میکشه و میشینه و میگه:
_ ببخشید.
جنلیا با دستپاچگی میخواد بلند بشه که آفتاب دستش رو میگیره و میگه:
_ لطفا یه لحظه بشین، میخوام چیزی بهت بگم.
جنلیا میشینه و با گیجی به آفتاب نگاه میکنه. آفتاب میگه:
_ ناراحت شدی؟
_ تو نامزدمی.
_ فقط چون نامزدتم؟!
_ خب....
_ یعنی فکر میکنی الان مجبوری؟
جنلیا سرش رو پایین میندازه. آفتاب سرش رو خم میکنه و به صورت جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ مجبوری؟
جنلیا با تردید میگه:
_ تو چی؟
آفتاب با آرامشی که توی چشمهاش داره به چشمهای جنلیا خیره میشه و میگه:
_ من دوست ندارم از روی هوس یا اجبار با کسی رابطه ی رمانتیک داشته باشم، حتی اگه اون همسرم باشه.
جنلیا اشک در چشمهاش حلقه میزنه و میگه:
_ پس، تو...
آفتاب با محبت میگه:
_ دوستت دارم.
جنلیا احساس میکنه تمام بدنش سست شده و ناخودآگاه آفتاب رو بغل میکنه. آفتاب میگه:
_ جنلیا!!!
جنلیا در حین اینکه از بغل آفتاب بیرون میاد لپش رو میبوسه و آفتاب با محبت لبخندی میزنه و میگه:
_ حالا میفهمم که دیشب برای چی بغلم کرده بودی... ولی وجدانم نمیذاره که بهت نگم... دیشب منم زیر قولم زده بودم، وقتی از خواب بیدار شدم دیدم منم بغلت کردم.
جنلیا سعی میکنه خنده اش رو نگه داره همین موقع آفتاب میزنه زیر خنده و جنلیا هم دیگه نمیتونه جلوی خنده ش رو نگه داره و بلند میخنده.

داخلی – اتاق نشیمن – نیمه شب

آمریتا از آشپزخونه با یه لیوان آب وارد اتاق نشیمن میشه. به طرف پله های طبقه ی دوم میره در همین لحظه ایمران که از در ورودی خونه وارد میشه تا آمریتا رو میبینه به طرفش میره و از پشت دستش رو روی شونه ش میذاره، آمریتا از ترس میخواد جیغ بزنه که ایمران دستش رو روی دهان آمریتا میگیره. آمریتا با تعجب به ایمران نگاه میکنه و ایمران که دستش رو روی دهان آمریتا نگه داشته آروم بهش میگه:
_ هیــــــــــس.
آمریتا که هنوز دست ایمران روی دهانشه با صدای نا مفهومی میگه:
_ چیه؟
ایمران که متوجه نشده میگه:
_ چی؟
آمریتا همونطور تکرار میکنه:
_ چیه؟
ایمران: چی میگی؟
آمریتا دست ایمران رو کنار میزنه و با ناراحتی میگه:
_ چیه؟ چیه؟ چیه؟
ایمران: ببخشید، قرص سر درد داری؟
آمریتا: نه. سرت درد میکنه؟
ایمران: آره، هرچقدر دنبال آقا دارام گشتم پیداش نکردم، شاید اون داشت... ببخشید مزاحمت شدم.
ایمران میره و روی مبل میشینه و سرش رو با دوتا دستهاش میگیره. آمریتا با ناراحتی به ایمران نگاه میکنه و به طرفش میره جلوش می ایسته و میگه:
_ من یه راه حل خوب برای سر درد دارم.
ایمران به آمریتا نگاه میکنه و میگه:
_ چی؟
آمریتا کنار ایمران میشینه و میگه:
_ میخوای سرت رو ماساژ بدم (پاش رو نشون میده) سرت رو بذار اینجا.
ایمران با تردید و تعجب به آمریتا نگاه میکنه، آمریتا میگه:
_ به من اعتماد کن... من توی این کار فوق العاده ام، دو دقیقه ای خوبش میکنم.
ایمران: واقعا!!!؟
آمریتا سرش رو به علامت مثبت تکون میده. ایمران رو مبل دراز میکشه و سرش رو روی پای آمریتا میذاره. آمریتا هم شروع میکنه به ماساژ دادن. بعد از چند دقیقه آمریتا میگه:
_ بهتر شدی؟
ایمران با شیطنت به آمریتا نگاه میکنه بعد چشمهاش رو میبنده و میگه:
_ نه، خیلی درد میکنه.
آمریتا با نگرانی میگه:
_ نکنه سر دردت دلیل جدی داره! حتما دکتر برو. آخه سردردهای معمولی اصولا با کمی ماساژ خوب میشه.
ایمران چشمهاش رو باز میکنه و با حس مبهمی به آمریتا نگاه میکنه سریع نگاهش رو از آمریتا برمیداره و میگه:
_ نه بابا چیزی نیست، فکر کنم بهتر شدم.
ایمران میشینه و میگه:
_ ممنون.
آمریتا: دیدی گفتم دو دقیقه ای خوبت میکنم.
ایمران: پس لازمه حتما شماره ات رو بگیرم تا هر وقت سر درد گرفتم زودی بیای و خوبم کنی.
آمریتا: مگه من دکتر خصوصیتم؟
_ خب، دکترم میشی.
آمریتا پوزخندی میزنه و میگه:
_ انگار هنوز حالت خوب نشده.
آمریتا بلند میشه و داره میره که ایمران دستش رو میگیره و میگه:
_ خانم دکتر، من که اینقدر حالم بده برام نسخه نمینویسی؟
آمریتا سرش رو به حالت تأسف تکون میده و دستش رو از دست ایمران بیرون میکشه و میره. ایمران همینطور به رفتن آمریتا نگاه میکنه و با دست آروم به پیشونیش میزنه و با خودش میگه "انگار واقعا حالم خوب نیست، اینا چی بود بهش گفتم؟!!!".

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت چپ – نزدیک سحر
نمایی از اتاق نشون داده میشه که آفتاب و جنلیا هر دو همدیگه رو بغل کردن و خوابن. یهو یه قطره آب روی پیشونی آفتاب می افته و آفتاب از خواب بیدار میشه ولی چشمهاش رو باز نمیکنه و همونطور پیشونیش رو پاک میکنه. دوباره یه قطره دیگه می افته ایندفعه آفتاب چشمهاش رو باز میکنه و آروم میگه:
_ اَه...
به سقف نگاهی میکنه و با خودش میگه "چه شانسی! حتما باید این سقف سر جای من چکه کنه؟". میخواد یه ذره عقبتر بره که متوجه میشه جنلیا رو بغل کرده، با تعجب به خودش میگه "چی شده؟؟؟" تا دستش رو از دور جنلیا بر میداره میبینه جنلیا هم اونو بغل کرده، با تعجب به جنلیا نگاه میکنه یواش یواش تعجب توی چشمهاش به محبت تبدیل میشه همینطور که به جنلیا خیره شده ناخودآگاه دستش رو دوباره به طرف جنلیا میبره تا میاد بغلش کنه یه لحظه مردد میشه با خودش میگه "چیکار دارم میکنم، اون به من اعتماد کرده" دستش رو عقب میبره، آروم دست جنلیا رو از دور کمرش برمیداره و کمی از جنلیا فاصله میگیره، تا چشمهاش رو میبنده جنلیا در حالی که خوابه به آفتاب نزدیکتر میشه بغلش میکنه و سرش رو روی سینه ی آفتاب میذاره، آفتاب چشمهاش رو باز میکنه و به جنلیا نگاهی میکنه و آروم میگه:
_ جنلـ...
آفتاب از گفتن منصرف میشه و دستهاش رو زیر سرش میذاره، لبخندی میزنه و چشمهاش رو میبنده.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق وسط - شب

صحنه ای از اتاق تقریبا بزرگی که یه در شیشه ای به بالکن داره نشون داده میشه، دو ردیف رخت خواب پهن شده که پسرها یه طرف و دختر ها یه طرف دیگه خوابیدن و جای یکی از دختر ها خالیه. صدای رعد و برق سلمان رو از خواب بیدار میکنه، تا میاد چشمهاش رو ببنده و دوباره بخوابه سایه ی کسی رو توی بالکن میبینه با کنجکاوی نگاه میکنه متوجه میشه که کاترینا توی بالکنه، از جاش بلند میشه و آروم آروم به بالکن میره.

خارجی – بالکن خانه ی دارام – نیمه شب
کاترینا متوجه ی حضور سلمان نمیشه. سلمان میره کنار کاترینا می ایسته و میگه:
_ توی چه فکری هستی؟
کاترینا با تعجب به طرف سلمان برمیگرده و میگه:
_ تو کی اومدی اینجا؟!
سلمان با شیطنت میگه:
_ اینقدر توی فکر غرق بودی که حتی نفهمیدی من کی اومدم!
سلمان چشمهاش رو جمع میکنه و با کنجکاوی به کاترینا نگاه میکنه و ادامه میده:
_ ایممممممممم... پریم؟ نه؟!
کاترینا دست به سینه میشه و با غضب به سلمان نگاه میکنه و میگه:
_ تو که دوباره اینو گفتی.
سلمان مظلومانه میگه:
_ آخه اینکه انصاف نیست، حداقل بگو چرا درموردش حرف نزنم.
کاترینا: چرا باید درمورد کسی که به ما ربطی نداره حرف بزنیم.
سلمان: تو که توی دفترت نوشته بودی اون پسر خوبیه، پس چرا؟
کاترینا آهی میکشه و میگه:
_ ای بابا من اصلا نمیخوام عروسی کنم.
سلمان: آهــــــان، میدونی وقتی یکی اینو میگه یعنی چی؟ وقتی اینقدر قاطعانه میگی من نمیخوام اصلا عروسی بکنم یعنی اینکه، یک... عاشقی و از اینکه به طرف برسی نا امیدی، دو... از عروسی میترسی و گزینه ی آخر اینکه... ایرادی داری.
کاترینا چشمهاش رو گشاد میکنه و با تعجب به سلمان نگاه میکنه، سلمان هول میشه و سریع میگه:
_ نه، نه، نه، من میدونم، تو که ایرادی نداری. گزینه ی آخر برای تو حذفه.
کاترینا با دلخوری روش رو برمیگردونه، سلمان میگه:
_ هــــا، از عروسی میترسی. درسته؟!
کاترینا همونطور ایستاده و هیچی نمیگه، سلمان ادامه میده:
_ بهت نمیاد بترسی! واقعا میترسی؟ لولوخورخوره که نیست فقط (لحن حرف زدنش رو ترسناک میکنه) میاد جلو، بهت نزدیک میشه هی نزدیک و نزدیکتر...
کاترینا با اخم به سلمان نگاه میکنه و حرفش رو قطع میکنه و میگه:
_ خیلی داری پرو میشی، اینا چیه میگی، نیاز نیست تو این چیزها رو به من بگی خودم میدونم اصلا هم نمیترسم.
سلمان دستی به سرش میکشه و میگه:
_ نمیتونستی زودتر بگی، خب منم اینا رو بهت نمیگفتم، ندیدی صورتم مثل لبو سرخ شده بود. پس گزینه ی دوم هم خط میخوره و فقط میمونه گزینه ی اول....
سلمان مکثی میکنه و یهو با شوق میگه:
_ تو عاشقی؟!! واقعا عاشقی؟!!!
کاترینا گونه هاش سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه تا به سلمان نگاه نکنه. سلمان میگه:
_ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟ من میشناسمش؟
کاترینا با سر تأیید میکنه. سلمان خشکش میزنه و احساس میکنه پاهاش سست شده دستش رو به نرده ی بالکن میگیره. چند لحظه سکوتی بینشون ایجاد میشه، سلمان با خودش میگه "من چرا اینطوری شدم؟!!" خودش رو جمع و جور میکنه و با غمی توی صداش میگه:
_ اون کیه؟
کاترینا با ناراحتی میگه:
_ چه فایده ای داره که تو بدونی؟
اشک توی چشمهای سلمان جمع میشه ولی سلمان سریع سعی میکنه خودش رو کنترل کنه و میگه:
_ دوستت نداره؟
کاترینا که اشک توی چشمهاش حلقه زده سرش رو بالا میاره و به سلمان نگاه میکنه. سلمان درحالی که سعی میکنه احساساتش رو مخفی کنه میگه:
_ حالا بهم بگو ببینم اون احمق کیه؟
_ اگه بدونی کیه هیچ وقت بهش نمیگی احمق.
_ اگه احمق نبود با وجود این همه عشق تو هیچ وقت بهت نمیگفت دوستت نداره.
_ اون بهم نگفته که دوستم نداره، اون حتی نمیدونه که من دوستش دارم.
_ پس تو از کجا فهمیدی؟
_ من فکر نمیکنم اون دوست داشته باشه به من به عنوان عشقش نگاه کنه... من برای اون فقط یه دوستم.
در همین لحظه اشک از گوشه ی چشم کاترینا سرازیر میشه، سلمان با محبت اشک کاترینا رو پاک میکنه و میگه:
_ اگه فکر میکنی اون واقعا عشقت رو رد میکنه، تو میتونی با کسی که دوستت داره بهترین زندگی رو داشته باشی.
_ تو خودت راضی میشی که وقتی با کسی هستی، روز و شب به یکی دیگه فکر کنی؟
سلمان دستی به صورتش میکشه و میگه:
_ حق با توئه، ولی ... چرا به من نمیگی اون کیه؟
_ آخه... اگه به تو بگم اون میفهـ.... میفهمه.
سلمان با تعجب میگه:
_ یعنی فکر میکنی من اینقدر دهن لقم؟ بگو دیگه.
کاترینا به علامت منفی سرش رو تکون میده.
سلمان وقتی میبینه کاترینا خیلی ناراحته به شوخی بهش میگه:
_ میدونستم جنبه ش رو نداری زودی عاشقم میشی.
کاترینا هول میشه و سریع میخواد به اتاق بره که سلمان دستش رو میگیره، آهی میکشه و مشتش رو میاره بالا و انگشت اشاره اش رو باز میکنه میگه:
_ باشه، باشه، بدون شوخی... رانبیر؟...
کاترینا: من در مورد کسی که دوست دختر داره حتی فکر هم نمیکنم، اونوقت عاشق رانبیر بشم؟
سلمان انگشت بعدیش رو باز میکنه و میگه:
_ آکشی؟... اینم که زن داره، پس حذفه.
کاترینا لبخندی میزنه، سلمان انگشت بعدیش رو باز میکنه میگه:
_ نیل؟... (کمی فکر میکنه) اینم دوست دختر داشت، نداشت؟
کاترینا: داشت؟! داره.
سلمان آخرین انگشتش رو باز میکنه و کمی فکر میکنه و میگه:
_ کی مونده دیگه؟
سلمان همینطور که به انگشتش نگاه میکنه و توی فکره یهو با خودش میگه "من!!!". کاترینا در حالی که با نا امیدی به انگشت سلمان نگاه میکنه با خودش میگه "درسته من جنبه ش رو نداشتم". سلمان یهو با تعجب به کاترینا نگاه میکنه و دوباره به انگشتش نگاه میکنه. کاترینا سرش رو پایین میندازه و میره توی اتاق، سلمان درحالی که به انگشتش خیره شده با خودش میگه "من!!غیر ممکنه، شاید دارم اشتباه میکنم"

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت راست - شب

عامر کنار پنجره ایستاده و به آسین که روی تشک نشسته و سعی میکنه گردنبند ازدواجش رو ببنده نگاه میکنه، کنار آسین میره و میشینه و با لبخند میگه:
_ چی شده؟
آسین: شل شده، امروز نزدیک بود چندبار گمش کنم.
عامر: بذار کمکت کنم.
آسین دستهاش رو پایین میاره و با محبت به عامر نگاه میکنه. عامر به آسین نزدیکتر میشه و دستهاش رو به دور گردن آسین میبره و سعی میکنه گردنبند رو ببنده، از آسین کمی فاصله میگیره و میگه:
_ قفلش شل شده.
آسین: درست نمیشه؟
عامر: اینجا که چیزی نداریم، شاید بشه با دندونم سفتش کنم... آهان، بذار برم از آقا دارام بپرسم ببینم چیزی داره.
عامر تا میاد از جاش بلند بشه آسین دستش رو میگیره و میگه:
_ نه نرو، اگه میشه با دندونت سفتش کن.
عامر با تعجب به آسین نگاه میکنه، آسین با دستپاچگی میگه:
_ اگه اینجا تنها بمونم میترسم.
_ خب بیا با هم بریم.
_ نمیخواد شاید آقا دارام کار داشته باشه، تا الان هم خیلی مزاحم کارش شدیم.
_ راست میگی. اگه میخوای الان سفتش بکنم؟
آسین لبخندی میزنه و موهاش رو یه طرف جمع میکنه، عامر کمی به آسین نزدیک میشه ولی پشیمون میشه دوباره از آسین فاصله میگیره. با اینکه آسین احساس میکنه قلبش داره منفجر میشه به عامر نگاهی میکنه و با نادیده گرفتن احساسش سرش رو خم میکنه و به عامر نزدیک میشه و پیشونیش رو به شانه ی عامر تکیه میده و منتظره، ولی عامر از تعجب خشکش زده، آسین با خجالت خیلی آروم میگه:
_ نمیخوای برام سفتش کنی؟
عامر با دستپاچگی به آسین نزدیک میشه و درهمین حین که گردنبند رو با دندونش سفت میکنه آسین نفس عمیقی میکشه و چشمهاش رو میبنده یهو احساس میکنه قلبش فرو ریخت، عامر که قفل رو سفت کرده میخواد از آسین فاصله بگیره که آسین آروم آروم عامر رو در آغوش میگیره و در حالی اشک در چشمهاش حلقه زده در گوش عامر میگه:
_ دوستت دارم، خیلی دوستت دارم.
عامر ناخودآگاه آسین رو بغل میکنه، آسین یه بار دیگه احساس میکنه قلبش فرو ریخت با بغض ادامه میده:
_ لطفا منو ببخش.
عامر با تعجبی همراه با محبت میگه:
_ چیزی شده؟
آسین: من... من... من توی این دو ماه خیلی اذیتت کردم. ممنونم که منو تحمل میکنی.
عامر در حالی که اشک توی چشمهاش جمع شده با دست سر آسین رو ناز میکنه، میگه:
_ در مورد چی حرف میزنی. اگه کسی، کسی رو اذیت کرده باشه این منم که تو رو اذیت کردم، خیلی نفهم بودم که حتی احساسات زنم رو درک نکردم، حالا که فهمیدم دیگه نمیخوام بیشتراز این اذیتت کنم. میدونم با حرفهای صبحم خیلی ناراحتت کردم، لطفا منو ببخش و اونا رو فراموش کن، اینکه تو کنارم باشی برای من بسه.
عامر آسین رو از خودش جدا میکنه، دستهاش رو دور صورتش میگیره و درحالی که با محبت توی چشمهای آسین نگاه میکنه میگه:
_ من تا وقتی که تو آمادگیش رو پیدا کنی منتظر میمونم.
آسین سرش رو پایین میندازه عامر لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ راستش رو بخوای منم ... منم وقتی فکرش رو میکنم میبینم زیاد آمادگیش رو ندارم. پس بیا آروم آروم پیش بریم.
آسین سرش رو بالا میاره دستهای عامر رو میگیره و پایین میاره، با خجالت به عامر نگاه میکنه، صورتش رو به صورت عامر نزدیک میکنه و چشمهاش رو میبنده، عامر آروم آروم به آسین نزدیک و نزدیکتر میشه و در همین حین آسین دستهای عامر رو محکم و محکمتر میگیره، اما وقتی عامر میخواد لباش رو روی لبای آسین بذاره یهو با صدای رعد و برق آسین چشمهاش رو باز میکنه و عامر خودش رو کمی عقب میکشه و با خجالت سرش رو پایین میندازه و دستی به سرش میکشه. آسین با هول میگه:
_ فردا باید زود بیدار شیم.
آسین توی جاش دراز میکشه و چشمهاش رو میبنده. عامر هم کنارش دراز میکشه و چند بار به آسین نگاه میکنه، نیم خیز میشه روی یه دستش تکیه میده و دست دیگرش رو کنار آسین میذاره و صورتش رو به صورت آسین نزدیک میکنه، آسین چشمهاش رو باز میکنه عامر همینطور که با محبت به آسین نگاه میکنه صورتش رو ناز میکنه و آروم میگه:
_ منم خیلی دوستت دارم.
عامر لپ آسین رو میبوسه و توی جاش دراز میکشه، چشمهاش رو میبنده. آسین به طرف عامر برمیگرده آروم دستش رو به طرف دست عامر میبره و با محبت دستش رو میگیره.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

داخلی – اتاق نشیمن - شب

همه دور هم جمع میشن. دارام میگه:
_ ممنون خانمها امروز خیلی زحمت کشیدین. به هر حال دیگه وقت استراحت رسید. من جاهاتون رو بالا انداختم میتونید برید بالا بخوابید.... دوتا اتاق کوچیکها رو برای شما (با دست عامر و آسین و آفتاب و جنلیا رو نشون میده) آماده کردم و اون اتاق وسطی که بزرگتره رو برای بقیه.
سلمان: ممنون، ما به شما واقعا زحمت دادیم.
همه از پله ها بالا میرن.

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت چپ - شب
آفتاب و جنلیا وارد اتاق کوچکی میشن که یه رختخواب وسط اتاق پهنه. آفتاب به طرف پنجره میره و بازش میکنه. جنلیا روی تشک نشسته و پیش خودش میگه: "وای خدا آخه چرا من اینقدر بد شانسم، چرا شب منو پیش این تنها گذاشتن" آفتاب به کنار جنلیا میاد و میشینه. جنلیا در حالی که با دهان دستهاش رو گرم میکنه به آفتاب میگه:
_ هنوز بارون میاد؟
آفتاب: آره، سردته؟
جنلیا با مظلومیت به آفتاب نگاه میکنه و سرش رو پایین میندازه. آفتاب لبخند ملیحی میزنه و میره پنجره رو میبنده و دوباره کنار جنلیا میشینه. آفتاب به جنلیا لبخند الکی میزنه و جنلیا هم لبخند الکی میزنه و با خودش میگه "پس چرا نمیگیره بخوابه؟" آفتاب به جنلیا نگاهی میکنه و با خودش میگه "انگار قصد خوابیدن نداره" به جنلیا با محبت نگاه میکنه و میگه:
_ خوابت نمیاد؟
جنلیا با خودش میگه "وای خدا چرا اینطوری نگاه میکنه؟!" سریع توی جاش دراز میکشه و چشمهاش رو میبنده. آفتاب لبخندی میزنه و بلوزش رو درمیاره در همین لحظه جنلیا که چشمهاش رو باز کرده با تعجب میگه:
_ هی چیکار داری میکنی؟ ما هنوز فقط نامزدیم.
آفتاب لبخندی میزنه و سر تا پای جنلیا رو نگاه میکنه و با خودش میگه "نامزد!!؟"، دراز میکشه و دستش رو زیر سرش میذاره، چشمهاش رو خمار میکنه و به جنلیا نزدیک میشه و جنلیا که تعجب کرده با خودش میگه "منو باش تازه فکر میکردم پسر خوبی باشه، این مردا همشون یه جورن فقط به این چیزا فکر میکنن و دنبال یه فرصتن!" در حالی که قلبش تند میزنه آب دهانش رو به سختی قورت میده و میگه:
_ گفتم که این درست نیست، ما فقط نامزدیم.
آفتاب در حالی که به جنلیا خیره شده با لحن محبت آمیز میگه:
_ چی درست نیست؟ آخه ما باید الان روی یه تشک بخوابیم، مگه خودت نگفتی ما نامزدیم؟ این برای نامزدا طبیعیه. به نظرت اگه درست نبود آقا دارام جای ما رو اینطوری مینداخت؟
جنلیا درحالی که توی فکره به آفتاب با اخم نگاه میکنه و خیلی آروم میگه:
_ واقعا!؟
آفتاب با سر تأیید میکنه. جنلیا با شیطنت لبخندی میزنه و دستش رو دور گردن آفتاب میندازه و سر آفتاب رو آروم آروم به طرف خودش میکشه، آفتاب که با تعجب به جنلیا نگاه میکنه با خودش میگه "فکر میکردم دختر خوبی باشه، انگار فقط منتظر یه اشاره ی من بود!" جنلیا و آفتاب به هم خیلی نزدیک شدن که آفتاب صدای تپش تند قلبش رو میشنوه و یهو میگه:
_ ای بابا تو چرا جدی...
جنلیا وسط حرف آفتاب پیشونیش رو محکم به پیشونی آفتاب میزنه و روش رو برمیگردونه و لحاف رو روی سرش میکشه. آفتاب لحاف رو از روی جنلیا کنار میزنه و به طرف خودش برمیگردونش، جنلیا درحالی که نفسش توی سینه اش حبس شده با تعجب به آفتاب نگاه میکنه، آفتاب که نگرانی رو توی چشمهای جنلیا میبینه دستش رو که مچ جنلیا رو محکم گرفته رو شل میکنه و میگه:
_ ببخشید.
و با جدیدت ادامه میده:
_ هه... چی فکر کردی؟ فقط داشتم باهات شوخی میکردم، چون گرمم بود بلوزم رو داشتم عوض میکردم، شاید توقع داشتی با اون بلوز کاموایی و پنجره ی بسته خوابم ببره!!؟
آفتاب یهو محکم پیشونیش رو به پیشونی جنلیا میزنه و میگه:
_ اینم تلافیش.
جنلیا با خودش میگه "چه خوبم یاد گرفته! اینم تلافیش!!!" دستش رو میزاره روی پیشونیش و مالشش میده. آفتاب بالش زیر سرش رو برمیداره و میذاره وسطشون، بلوزش رو میپوشه و دراز میکشه. جنلیا بلند میشه و بالش رو از وسطشون بر میداره و به آفتاب میده و با ناراحتی میگه:
_ نترس، نیازی به این نیست، شب بغلت نمیکنم.
آفتاب میشینه و توی چشمهای جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ من به تو اعتماد دارم ولی اینو برای این گذاشتم که...
آفتاب سرش رو میندازه پایین و با نا امیدی ادامه میده:
_ تو به من اعتماد نداری.
جنلیا در همین حین قلبش یخ کرده، دستش رو میذاره روی دست آفتاب و میگه:
_ اما من میتونم بهت اعتماد کنم.
با این حرف جنلیا، آفتاب سرش رو بالا میاره و هر دو برای چند لحظه در چشمهای هم خیره میشن، یهو جنلیا به خودش میاد و نگاهش رو از آفتاب برمیداره ولی آفتاب همینطور خیره مونده، جنلیا با دست به شونه ی آفتاب میزنه و میگه:
_ هی نمیخوای بخوابی؟
آفتاب با دستپاچگی سرش رو تکون میده و لبخند میزنه، جنلیا دراز میکشه و پشتش رو میکنه و یواشکی لبخندی میزنه. آفتاب به جنلیا با محبت نگاه میکنه و با خودش میگه "آخه چرا من اینطوری شدم؟!! آخه اون که منو دوست نداره... عشق یه طرفه!! غیر ممکنه. یعنی احساسات من اشتباهه؟" با ناامیدی به جنلیا نگاه میکنه، دراز میکشه و پشتش رو میکنه.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

داخلی - اتاق نشیمن - عصر

همه دور هم نشستن، دارام میگه:
_ بچه ها هیما همسرم، خدا بیامرزتش، خیلی زن خوبی بود، از اون موقع که اون رفت منم خیلی تنها شدم. اون همیشه منو یه نصیحت میکرد اینکه اگه تنها بودم و مهمون داشتم از بیرون غذا سفارش بدم، چون شاید خودم بتونم دستپختم رو تحمل کنم ولی بقیه هرگز. من تاحالا هیچ وقت مهمون نداشتم. اما حالا هم که دارم، بارون اومده و برق و تلفن رو قطع کرده، اگر هم وصل بود فکر نکنم کسی حاضر میشد وسط جنگل بیاد و غذا رو بده و بره. پس مجبورید دستپخت منو تحمل کنید.
عامر: خدا همسرتون رو رحمت کنه. نمیخواد شما زحمت بکشید، به اندازه ی کافی مزاحمتون شدیم.
سهیل: اِ... اِ... اِ... برای خودت چی داری میگی من خیلی گرسنمه.
عامر تا میاد صحبت کنه آسین سریع میگه:
_ خب اگه دوست دارید من میتونم غذا رو درست کنم.
عامر سریع میگه:
_ آره آسین دستپخت خیلی خوبی داره.
آسین صورتش رو به طرف عامر برمیگردونه و در حالی که لبخندی روی لبهاشه با محبت به عامر نگاه میکنه و با خودش میگه "واقعا!؟".
دارام: نه دخترم تو میوفتی توی زحمت، خسته میشی اینهمه غذا درست کنی.
جنلیا: آقا دارام نگران نباشید منم کمکش میکنم.
دارام: پس هرچیزی که پیدا نکردید به من بگید.
آیشا: باشه، حتما.
دخترا همگی با هم بلند میشن و به آشپزخونه میرن.

داخلی - آشپزخانه - عصر
همه ی دخترها وارد آشپزخانه ای که خیلی کوچکه و کمی در هم برهمه میشن، هر کسی مشغول یه کاری میشه. جنلیا بادمجان ها رو برمیداره و میگه:
_ انگار اینجا دیگه جا نیست من میرم توی اتاق بادمجونها رو پوست بکنم.
آمریتا: باشه.

داخلی - اتاق نشیمن - عصر
جنلیا از آشپزخانه بیرون میاد و یه گوشه ی اتاق میشینه و کارش رو شروع میکنه. آفتاب با تردید از جاش بلند میشه و به طرف جنلیا میره، کنارش میشینه جنلیا به آفتاب نگاه میکنه و لبخندی میزنه و آفتاب با ناراحتی سرش رو پایین میندازه میگه:
_ متأسفم.
جنلیا با کنجکاوی میپرسه:
_ برای چی؟
آفتاب توی چشمهای جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ من نباید اون شعر رو میخوندم، من این حق رو ندارم که حتی توی بازی اونو برات بخونم. ببخشید که ناراحتت کردم.
جنلیا با تعجب به آفتاب نگاه میکنه و میگه:
_ من ناراحت نیستم.
آفتاب در حالی که به زمین خیره شده، با حلقه ی نامزدیش که توی انگشتشه بازی میکنه و میگه:
_ آخه وقتی آخر شعر اون حرف رو زدی فکر کردم ناراحت شدی، باهام قهر کردی.
جنلیا: قهر!؟
آفتاب: آهان وقتی رابطه ای درکار نیست چطور میتونه قهری وجود داشته باشه.
جنلیا مات و مبهوت به آفتاب نگاه میکنه و با تردید میگه:
_ وقتی دو نفر با هم همسفر میشن مطمئنا با هم رابطه ای دارن. من فکر میکنم این حق همسفرم بود که اونو برام بخونه.
آفتاب با محبت به جنلیا خیره میشه، جنلیا با تعجب به آفتاب نگاه میکنه و با کنجکاوی میگه:
_ به چی نگاه میکنی؟
آفتاب یه دفعه نگاهش رو از جنلیا برمیداره و درحالیکه دستش رو به سرش میکشه میگه:
_ هیچی...
آفتاب سرش رو میندازه پایین و بلند میشه و میره. جنلیا در حالی که به آفتاب نگاه میکنه با خودش میگه "نمیدونم چرا بعضی موقع ها احساسم بهش عوض میشه" به حلقه ی نامزدیش نگاهی میکنه و لبخند ملیحی میزنه.

داخلی - اتاق نشیمن - شب
همه کنار هم نشستن و درحال شام خوردن هستن. دارام همینطور که با لذت میخوره میگه:
_ واقعا ممنون، خیلی وقت بود که غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم، درست از وقتیکه هیما منو تنها گذاشت. یادش بخیر ما اولا همش سر غذاهای سوخته با هم دعوا میکردیم آخه اون خیلی بچه بود فقط چهارده سالش بود و من بیست سال داشتم.هردومون هم بچه بودیم و چیزی از زندگی سر درنمیاوردیم. کسی هم نبود که بهمون یاد بده.
سهیل: پس خونواده هاتون بهتون کمک نکردن؟
دارام: نه، اونا پیش ما نبودن، به خاطر اینکه با ازدواجمون مخالف بودن متأسفانه ما فرار کرده بودیم. (سهیل و آیشا نگاهی به هم میکنن و سهیل یه چشمک میزنه و آیشا بازوی سهیل رو نیشگون محکمی میگیره) چون هیچ بزرگتری رو برای راهنمایی نداشتیم اوایل زندگی خیلی برامون سخت بود اما در حین سختی شیرین بود. حتی اون تا یه هفته بعد از ازدواجمون از من دوری میکرد (عامر در حالی که توی فکره و به حرفهای دارام گوش میده به آسین خیره شده) منم بهش گفتم پس چرا اینطوری میکنی؟ مگه منو دوست نداری؟ بعد شده بودم مثل بچه ها اونو خیلی اذیت کردم آخه من اصلا به این فکر نمیکردم که یه دختر از این چیزا بترسه (آسین به عامر نگاه میکنه ولی وقتی متوجه نگاه عامر میشه نگاهش رو میدزده عامر با تأسف با خودش میگه" من چه احمقی هستم، چرا تا به حال به این فکر نیافتاده بودم". دارام ادامه میده) و اینو خیلی دیر فهمیدم اون خیلی صبور بود با اینکه من اونهمه اذیتش کرده بودم اما اون شکایتی نمیکرد.
دارام که به بشقاب غذاش خیره شده به خودش میاد و میگه:
_ چرا امروز اینطوری شدم؟! نمیدونم چرا اینا روبه شما گفتم! ببخشید خیلی سرتون رو درد آوردم.
کاترینا: وای نه آقا دارام خاطراتتون خیلی قشنگه.
دارام: واقعا!! فکر میکردم فقط برای خودم جالب باشه.

مدتی بعد از شام پسرها دور هم نشستن که دارام از پله ها پایین میاد و میپرسه:
_ دخترها کجان؟
سهیل: اونا دارن ظرفهای شام رو میشورن.
دارام: عجب مردهای بی انصافی! اونا شام رو پختن خب شما هم ظرفها رو می شستید.
ایمران: وای نگید تو رو خدا الان میان میگن شما بقیه ش رو بشورید.
دارام: تو یکی خودت باید بقیه ی ظرفها رو بشوری، پس سریع بدو بگو خانمها بیان اینجا، بدو.
ایمران: واقعا!!!
دارام: سریع باش پسر صداشون کن.
ایمران سرش رو پایین میندازه و به طرف آشپزخانه میره.

داخلی – راهروی آشپزخانه - شب
ایمران تا میخواد وارد آشپزخانه بشه یهو به آمریتا که از در آشپزخانه بیرون میاد برخورد میکنه و پولک لباس آمریتا به لباس ایمران گیر میکنه، ایمران دستش رو به طرف یقه ی آمریتا میبره تا میاد گره رو باز کنه، آمریتا با اخم بهش نگاه میکنه و سریع دست ایمران رو کنار میزنه. ایمران میگه:
_ اوه، متأسفم.
ایمران درحالی که خنده اش گرفته دستهاش میبره بالا مثل حالت تسلیم شدن و دستهاش رو دور از آمریتا نگه میداره آمریتا تا سرش رو پایین میاره پیشونیش محکم به چونه ی ایمران میخوره. آمریتا درحالی که میگه "ببخشید" سرش رو بالا میاره نزدیکه لبهاشون بهم برخورد کنه که ایمران سریع سرش رو کمی عقبتر میکشه آمریتا درحالی که مات و مبهوته مظلومانه به ایمران خیره شده، ایمران به اطراف نگاه میکنه و میگه:
_ بازش نمیکنی؟
آمریتا به خودش میاد و با دستپاچگی سعی میکنه گره رو باز کنه ولی تلاشش بی فایده س. ایمران درحالی که لبخندی روی لبهاشه یواشکی به آمریتا که سرش پایینه نگاه میکنه دست آمریتا رو میگیره و کنار میکشه با لحنی آروم میگه:
_ لطفا یه لحظه اجازه بده.
ایمران گره رو باز میکنه و لبخند میزنه، آمریتا با خجالت بهش نگاه میکنه. همین موقع دارام از راه میرسه و میگه:
_ ایمران هنوز اینجایی؟! به خانمها نگفتی بیان پیش من؟
ایمران با هول میگه:
_ الان میگم.
دارام: نمیخواد خودم بهشون میگم. آمریتا خانم شما برید توی اتاق نشیمن منم الان بقیه رو صدا میکنم.
آمریتا سرش رو به علامت مثبت تکون میده و میره. ایمران هم میخواد بره که دارام دستش رومیگیره ومیگه:
_ ای شیطون اینهمه ما رو منتظر گذاشتی پس بگو گرم صحبت شده بودی.
ایمران سرش رو از خجالت پایین میندازه و میگه:
_ نه بابا، فقط اتفاقی به هم برخوردیم.
دارام با دست به پشت ایمران میزنه و میگه:
_ باشه پسرم برو برو.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ساعت 4 بعد از ظهر

عامر و آسین و دارام به بقیه میرسن، همه با تعجب به دارام نگاه میکنن. عامر میگه:
_ این آقا نگهبان جنگله، من کل ماجرا رو براش تعریف کردم.
سلمان: ما چطور میتونیم از اینجا بریم مومبای؟
دارام: باید برید ده بالا، فردا اونجا اتوبوس میاد. فقط من الان نمیتونم ببرمتون باید توی خونه ام نگهبانی بدم.
آفتاب: پس ما فردا چطور پیداتون کنیم؟
دارام کمی فکر میکنه و میگه:
_ شما میخواید توی این سرما اینجا بمونید؟!
ایمران: خب، چاره ی دیگه ای نداریم.
دارام: چرا؟! بیاین بریم خونه ی من به اندازه ی کافی جا داره، بعد فردا صبح هم میبرمتون ده بالا.


عامر: نمیخوایم مزاحم شما بشیم.
دارام: چه مزاحمی؟! من یه پیر مرد تنهام، تازه شما باشید از تنهایی هم درمیام. زودی وسایلتون رو جمع کنید بریم.
همه وسایلشون رو جمع میکنن، آتش رو خاموش میکنن و به طرف خانه ی دارام راه می افتن.

داخلی - خانه ی دارام - عصر
همه وارد خانه ی دارام میشن که از چوب ساخته شده سمت راست اتاق شومینه ای قرار داره که جلوش یه دست مبل چیده شده و سمت چپ پله هایی به طبقه ی دوم داره، دارام در حالی که شومینه رو روشن میکنه، میگه:
_ ببخشید که خونه م اینقدر ریخت و پاشه (پله ها رو نشون میده) طبقه ی بالا سه تا اتاق هست که می تونید اونجا لباساتون رو عوض کنید. اگه خسته اید میتونید استراحت هم بکنید.
سلمان: ممنون.
آمریتا به طرف شومینه میره و میگه:
_ من همرام لباس ندارم اینجا می ایستم لباسهام خشک میشه.
ایمران: منم لباس نیاوردم پس منم کنار شومینه میمونم.
بقیه به طبقه ی بالا میرن و دارام به طرف آشپزخونه میره. آمریتا میگه:
_ آخیش بلآخره فردا میرسیم مومبای. فکر کنم به ثبت نامم برسم.
ایمران: میخوای دانشگاه ثبت نام کنی؟


آمریتا: آره، خدا رحم کرد. اگه نرسم برام خیلی بد میشه.
ایمران: منم نمیدونم الان دیگه برای کار قبولم کنن یا نه.
آمریتا: امیدوارم قبولت کنن.
دارام با یه سینی قهوه وارد اتاق میشه، به طرف ایمران و آمریتا میاد، بهشون تعارف میکنه و میگه:
_ شما منو یاد خودم و زنم انداختین، آخه ما برای اولین بار که اینجا اومدیم همینطوری خیس شده بودیم کنار این شومینه نشستیم تا خشک بشیم. شما با هم چه نسبتی دارید؟
ایمران و آمریتا با نگاهی متحیر به هم نگاه میکنن. آمریتا میگه:
_ ما با هم... (مکث میکنه)
ایمران میگه:
_ نسبتی نداریم.
دارام: من فکر کردم شما هم با هم همسفرید.
ایمران: بخوایم یا نخوایم با هم همسفر هستیم.
دارام میخنده و میگه:
_درسته.
آمریتا با حس مبهمی به ایمران خیره شده، ایمران به طرف آمریتا بر میگرده و در حالی که دستی به موهاش میکشه لبخندی میزنه.

داخلی - راهرو - طبقه ی دوم خانه ی دارام - عصر
نمایی از یک راهرو که سه در داره نشان داده میشه، در اتاق وسطی باز میشه و سلمان از اتاق بیرون میاد، همین موقع در اتاق سمت چپ باز میشه و کاترینا بیرون میاد، کاترینا حواسش نیست با سلمان قهره به سلمان لبخندی میزنه و میگه:
_ این لباس رو از کی گرفتی؟ تو که اینقدر خوش سلیقه نبودی!
سلمان با تعجب به کاترینا نگاه میکنه و تا میاد بخنده، کاترینا اخمی میکنه و با دست به پیشونیش میزنه و یواش میگه:
_ اه یادم رفته بود.
کاترینا روش رو از سلمان برمیگردونه میخواد بره، سلمان سریع جلوی راه کاترینا می ایسته و با التماس میگه:
_ کاترینا یه لحظه صبر کن میخوام باهات حرف بزنم.
کاترینا خیلی خشک میگه:
_ از جلوی راهم برو کنار میخوام برم.
سلمان: فقط برای دو دقیقه، خواهش میکنم، فقط دو دقیقه، حتما باید بهت بگم.
کاترینا با بی میلی میگه:
_فقط دو دقیقه زود باش.
سلمان: به چی قسم بخورم باورت بشه، من قصد فضولی نداشتم، فقط همون یه تیکه به چشمم خورد.
کاترینا: اینا که همون حرفهای تکراریه.
سلمان: معذرت میخوام، خواهش میکنم ببخشم.... (کاترینا با غضب بهش نگاه میکنه) ای بابا، چرا اینطوری نگاه میکنی من قسم میخورم دیگه از این غلطا نکنم، فقط دیگه قهر نباش.
کاترینا کمی فکر میکنه و درحالی که دلش برای سلمان سوخته میگه:
_ یه شرط داره، اینکه دیگه از پریم حرف نزنی.
سلمان: دیگه از پریم حرف نزنم؟ یعنی میخوای جواب رد بهش بدی؟!
کاترینا: تو که داری درموردش حرف میزنی، انگار شرط رو قبول نداری.
کاترینا میخواد بره که سلمان جلوش رو میگیره و میگه:
_ باشه باشه، شرطت قبول.
سلمان یه چشمک میزنه و یه بوس هوایی برای کاترینا میفرسته، کاترینا با تعجب نگاه میکنه و میگه:
_ این چی بود؟
سلمان یه لحظه مکث میکنه بعد سریع میخنده و میگه:
_ تأثیر سهیله.
کاترینا با مشت محکم به بازوی سلمان میزنه و میگه:
_ نمیدونستم سهیل اینقدر مؤثره! همین دیروز بود که میگفتی از این کارا خوشت نمیاد.
سلمان درحالی که بازوش رو گرفته با تعجب به کاترینا نگاه میکنه و میگه:
_ من گفتم جلوی جمع خوشم نمیاد، ما که الان جلوی جمع نیستیم.
کاترینا طلبکارانه میگه:
_ هی آقا اگه میخوای چیزی یاد بگیری حداقل درست یاد بگیر، تو باید این کارا رو برای دوست دخترت بکنی نه من. بیا بریم پایین.
سلمان درحالی که دنبال کاترینا از پله ها پایین میره غرغر کنان میگه:
_ بد نمیگی ها، من چرا دارم خودم رو برای تو هدر میدم! همه ی اینا رو برای دوست دختر خوشگلم نگه میدارم....
کاترینا که سعی میکنه حس حسودیش رو مخفی کنه، وسط حرف سلمان میگه:
_ اینقدر غر نزن، آخه کی ازت خواست؟
سلمان به شوخی آهی میکشه و روش رو از کاترینا برمیگردونه.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

ساعت 2 ظهر

نمایی از پناهگاه نشون داده میشه که هرکسی یه گوشه نشسته. آفتاب کنار جنلیا نشسته متوجه میشه که جنلیا سردشه، کتش رو درمیاره و به جنلیا میده و میگه:
_ اگه سردته اینو بپوش.
آفتاب رو به بقیه ی میگه:
_ میگم الان هرچی به شب نزدیکتر میشیم هوا سردتر میشه، ای کاش یه جوری میتونستیم آتش روشن کنیم.
ایمران: چوبهایی که برای ناهار جمع کرده بودیم و اضافه مونده بود رو من آوردم.
سهیل: خوبه حواست بود، اگه بارون بند نیاد بدون آتش یخ میزدیم.
آمریتا: پس هرموقع نیازمون به آتش ضروری شد روشن کنیم، برای اینکه چوبهامون تموم نشه.
سهیل کنار آیشا میشینه ولی آیشا به سهیل حتی نگاه هم نمیکنه و کتابی که توی دستشه رو باز میکنه و میخونه. سهیل توی یه تیکه کاغذ مینویسه "خیلی دوستت دارم" و لای کتاب آیشا میذاره، آیشا نگاهی به ورق میکنه و پاره ش میکنه و میندازه دور، سهیل توی یه کاغذ دیگه مینویسه "بدون تو نمیتونم زندگی کنم" و دوباره لای کتاب آیشا میذاره، و آیشا دوباره به ورق نگاهی میکنه و دور میندازه. سهیل آهی میکشه و توی کتاب آیشا مینویسه "هنوز از دستم ناراحتی؟" آیشا خودکار رو از دست سهیل میگیره و مینویسه "خودت چی فکر میکنی؟" سهیل یه چشمک میزنه و بوس هوایی برای آیشا میفرسته و میگه:
_ دوست دخترا و پسرا که از دست هم ناراحت نمیشن، زن و شوهرا از دست هم ناراحت میشن.
در همین حین آسین که حرف سهیل رو میشنوه با غم به عامر نگاهی میکنه و سرش رو پایین میندازه و به فکر فرو میره. سهیل خودش رو به مظلومیت میزنه و به آیشا میگه:
_ تو که ناراحت نیستی؟ هستی؟! اگه هستی پس کیه منی؟... ز...
آیشا وسط حرف سهیل نیشگونش میگیره و با غضب میگه:
_ بازم که اینو گفتی!
سهیل: اِ... تو که ناراحت نیستی پس اونم نیستی....
آیشا: تو که از دست من ناراحت نیستی؟
سهیل: مگه من شــــــــــــوهـ...
آیشا وسط حرف سهیل دستهاش رو به حالت خفه کردن دور گردن سهیل حلقه میکنه و سهیل ادای مردن درمیاره و سرش رو روی شونه ی آیشا میزاره، آیشا دو بار شونه ش رو بالا میندازه ولی سهیل بلند نمیشه، ایندفعه آیشا لپ سهیل رو بوس میکنه و سهیل بلند میشه دستهای آیشا رو با محبت میگیره و میگه:
_ مهم نیست که مردم چی میگن، مهم نیست که ما با هم چه نسبتی داریم، مهم اینه که ما بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم.
کاترینا: راستی آیشا میتونم یه سوال خصوصی ازتون بپرسم؟
آیشا: آره.
کاترینا: شما توی نگاه اول عاشق شدین؟
آیشا: نه، ما اول با هم دوست بودیم بعدش... عاشق هم شدیم.
سهیل: آره بابا، آیشا با هیچ پسری دوست نمیشد. من با دوستام شرط بسته بودم که باهاش دوست میشم. بعد از کلی دنبالش دوییدن آخر سر هم مجبور شدم بهش بگم که من شرط بستم تو رو خدا باهام دوست شو. آیشا هم دلش سوخت و گفت به دوستام دروغکی بگم دوست شدیم و بعد به خاطر اینکه جلوی دوستام ضابلو نشه که باهم دوست نیستیم مجبور شد که چند بار باهامون گردش بیاد، همین شد که خودش باهام دوست شد. بعد چند وقت نمیدونم چطور شد که بهش گفتم دوستت دارم.
ایمران: چه جالب، دوستی که مجبوری بوده آخرش هم به عشق تبدیل شده.
سلمان: آره من خیلی ها رو میشناسم که اینطوری ازدواج کردن.
سهیل: تو رو خدا شانس ما رو میبینید مثلا اومده بودیم برای یه بارم که شده بدون هیچ دقدقه ای بگیم، بخندیم، زیرنور شمع شام خوشمزه بخوریم، حالا باید کل شب رو زیر نور ماه بشینیم.
آفتاب و جنلیا یهو با هم میگن:
_ شا...
آفتاب به جنلیا نگاهی میکنه و میگه:
_ اول تو بگو.
جنلیا: وای شام خوردن زیر نور شمع خیلی رمانتیکه، من خیلی دوست دارم. (رو به آفتاب) حالا تو بگو من حرفم تموم شد.
آفتاب: منم همینو میخواستم بگم.
جنلیا با محبت به آفتاب نگاه میکنه و لبخند میزنه. ایمران میگه:
_ نه بابا اینقدر تعریفش رو نکنید، وقتی زیر نور شمعی چطور میخوای ببینی که چی داری میخوری؟
آمریتا: آقا ایمران راست میگه توی تاریکی حتی چهره ی همدیگه رو هم نمی بینید، چطور به این میگید رمانتیک؟
سلمان: آره بابا این مسخره بازیها دیگه چیه؟
کاترینا: منم زیاد دوست ندارم اما برای بعضی وقتا قشنگه.
عامر: ولی به نظر من اگه الان آتش روشن نکنیم چند دقیقه بعد همگی از اینی که میگید رمانتیکتر میشیم.
همه میخندن و سهیل چشمکی میزنه و میگه:
_ پس نمیخواد اصلا روشنش کنیم.
آفتاب: واقعا هوا داره خیلی سرد میشه بهتره آتش رو روشن کنیم.
آتش رو روشن میکنن و همه دورش جمع میشن. عامر با چوبی که توی دستشه سعی میکنه آتش رو روشن نگه داره که یهو انگشتش به تیکه ی داغ چوب میخوره و میسوزه، خیلی آروم میگه "آخ" و آسین که کنارش نشسته متوجه میشه و سریع انگشت عامر رو میگیره و برای خنک کردنش توی دهنش میکنه، عامر با تعجب به آسین نگاه میکنه. سهیل میگه:
_ های های ... های های...
آسین که از کار خودش تعجب کرده سریع دست عامر رو رها میکنه و با خجالت بلند میشه و از جمع دور میشه. عامر سریع دنبال آسین میره. آسین پشت درختی می ایسته، احساس میکنه تمام بدنش یخ کرده در حالی که لبخندی روی لبهاشه چشمهاش رو میبنده. عامر به آسین میرسه تا دستش رو روی شونه ش میذاره، آسین احساس میکنه یهو تمام بدنش گرم شده، چشمهاش رو باز میکنه وقتی عامر رو میبینه سرش رو پایین میندازه. عامر همینطور که به آسین خیره شده آروم دستش رو از روی شونه ش بر میداره و میگه:
_ خیس شدی، الان سرما میخوری بیا بریم.
عامر تا برمیگرده بره آسین دستش رو میگیره، عامر با تعجب به طرف آسین برمیگرده و آسین با شوقی که توی نگاهش داره همینطور به عامر نگاه میکنه و میخواد چیزی بگه اما مکث میکنه، عامر با نگاهی منتظر به چشمهای آسین خیره شده، آسین کمی دست عامر رو شلتر میگیره و میگه:
_ من... دوستت دارم.
عامر تپش تند قلبش رو احساس میکنه، مات و مبهوت به آسین نگاه میکنه و میگه:
_ پس...
آسین با خجالت سرش رو پایین میندازه و با تردید به سمت عامر میره. عامر همینطور گیج به آسین نگاه میکنه، ناگهان صدای مردی رو میشنون که میگه:
_ هی شما توی این بارون وسط جنگل چیکار میکنید؟
هر دو به طرف صدا برمیگردن و مرد پیری رو میبینن، اون مرد نزدیک تر میاد و میگه:
_ من دارام هستم نگهبان جنگل، از دور دیدم که از این اطراف دود بلند میشد فکر کردم درختی آتش گرفته، شما ندیدید؟
عامر: ما یه ذره اون طرفتر آتش روشن کردیم شاید دود اونو دیدید.
دارام: وقتی داشتید از اینجا میرفتید آتش رو که خاموش کردید حتما روش رو با خاک بپوشونید.
عامر: ما توی جنگل گم شدیم، شما میتونید به ما کمک کنید؟
دارام: گم شدید؟ چطوری؟
عامر ماجرای گم شدنشون رو تعریف میکنه و سه نفری به طرف بقیه میرن.