داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

ساعت 2 ظهر

نمایی از پناهگاه نشون داده میشه که هرکسی یه گوشه نشسته. آفتاب کنار جنلیا نشسته متوجه میشه که جنلیا سردشه، کتش رو درمیاره و به جنلیا میده و میگه:
_ اگه سردته اینو بپوش.
آفتاب رو به بقیه ی میگه:
_ میگم الان هرچی به شب نزدیکتر میشیم هوا سردتر میشه، ای کاش یه جوری میتونستیم آتش روشن کنیم.
ایمران: چوبهایی که برای ناهار جمع کرده بودیم و اضافه مونده بود رو من آوردم.
سهیل: خوبه حواست بود، اگه بارون بند نیاد بدون آتش یخ میزدیم.
آمریتا: پس هرموقع نیازمون به آتش ضروری شد روشن کنیم، برای اینکه چوبهامون تموم نشه.
سهیل کنار آیشا میشینه ولی آیشا به سهیل حتی نگاه هم نمیکنه و کتابی که توی دستشه رو باز میکنه و میخونه. سهیل توی یه تیکه کاغذ مینویسه "خیلی دوستت دارم" و لای کتاب آیشا میذاره، آیشا نگاهی به ورق میکنه و پاره ش میکنه و میندازه دور، سهیل توی یه کاغذ دیگه مینویسه "بدون تو نمیتونم زندگی کنم" و دوباره لای کتاب آیشا میذاره، و آیشا دوباره به ورق نگاهی میکنه و دور میندازه. سهیل آهی میکشه و توی کتاب آیشا مینویسه "هنوز از دستم ناراحتی؟" آیشا خودکار رو از دست سهیل میگیره و مینویسه "خودت چی فکر میکنی؟" سهیل یه چشمک میزنه و بوس هوایی برای آیشا میفرسته و میگه:
_ دوست دخترا و پسرا که از دست هم ناراحت نمیشن، زن و شوهرا از دست هم ناراحت میشن.
در همین حین آسین که حرف سهیل رو میشنوه با غم به عامر نگاهی میکنه و سرش رو پایین میندازه و به فکر فرو میره. سهیل خودش رو به مظلومیت میزنه و به آیشا میگه:
_ تو که ناراحت نیستی؟ هستی؟! اگه هستی پس کیه منی؟... ز...
آیشا وسط حرف سهیل نیشگونش میگیره و با غضب میگه:
_ بازم که اینو گفتی!
سهیل: اِ... تو که ناراحت نیستی پس اونم نیستی....
آیشا: تو که از دست من ناراحت نیستی؟
سهیل: مگه من شــــــــــــوهـ...
آیشا وسط حرف سهیل دستهاش رو به حالت خفه کردن دور گردن سهیل حلقه میکنه و سهیل ادای مردن درمیاره و سرش رو روی شونه ی آیشا میزاره، آیشا دو بار شونه ش رو بالا میندازه ولی سهیل بلند نمیشه، ایندفعه آیشا لپ سهیل رو بوس میکنه و سهیل بلند میشه دستهای آیشا رو با محبت میگیره و میگه:
_ مهم نیست که مردم چی میگن، مهم نیست که ما با هم چه نسبتی داریم، مهم اینه که ما بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم.
کاترینا: راستی آیشا میتونم یه سوال خصوصی ازتون بپرسم؟
آیشا: آره.
کاترینا: شما توی نگاه اول عاشق شدین؟
آیشا: نه، ما اول با هم دوست بودیم بعدش... عاشق هم شدیم.
سهیل: آره بابا، آیشا با هیچ پسری دوست نمیشد. من با دوستام شرط بسته بودم که باهاش دوست میشم. بعد از کلی دنبالش دوییدن آخر سر هم مجبور شدم بهش بگم که من شرط بستم تو رو خدا باهام دوست شو. آیشا هم دلش سوخت و گفت به دوستام دروغکی بگم دوست شدیم و بعد به خاطر اینکه جلوی دوستام ضابلو نشه که باهم دوست نیستیم مجبور شد که چند بار باهامون گردش بیاد، همین شد که خودش باهام دوست شد. بعد چند وقت نمیدونم چطور شد که بهش گفتم دوستت دارم.
ایمران: چه جالب، دوستی که مجبوری بوده آخرش هم به عشق تبدیل شده.
سلمان: آره من خیلی ها رو میشناسم که اینطوری ازدواج کردن.
سهیل: تو رو خدا شانس ما رو میبینید مثلا اومده بودیم برای یه بارم که شده بدون هیچ دقدقه ای بگیم، بخندیم، زیرنور شمع شام خوشمزه بخوریم، حالا باید کل شب رو زیر نور ماه بشینیم.
آفتاب و جنلیا یهو با هم میگن:
_ شا...
آفتاب به جنلیا نگاهی میکنه و میگه:
_ اول تو بگو.
جنلیا: وای شام خوردن زیر نور شمع خیلی رمانتیکه، من خیلی دوست دارم. (رو به آفتاب) حالا تو بگو من حرفم تموم شد.
آفتاب: منم همینو میخواستم بگم.
جنلیا با محبت به آفتاب نگاه میکنه و لبخند میزنه. ایمران میگه:
_ نه بابا اینقدر تعریفش رو نکنید، وقتی زیر نور شمعی چطور میخوای ببینی که چی داری میخوری؟
آمریتا: آقا ایمران راست میگه توی تاریکی حتی چهره ی همدیگه رو هم نمی بینید، چطور به این میگید رمانتیک؟
سلمان: آره بابا این مسخره بازیها دیگه چیه؟
کاترینا: منم زیاد دوست ندارم اما برای بعضی وقتا قشنگه.
عامر: ولی به نظر من اگه الان آتش روشن نکنیم چند دقیقه بعد همگی از اینی که میگید رمانتیکتر میشیم.
همه میخندن و سهیل چشمکی میزنه و میگه:
_ پس نمیخواد اصلا روشنش کنیم.
آفتاب: واقعا هوا داره خیلی سرد میشه بهتره آتش رو روشن کنیم.
آتش رو روشن میکنن و همه دورش جمع میشن. عامر با چوبی که توی دستشه سعی میکنه آتش رو روشن نگه داره که یهو انگشتش به تیکه ی داغ چوب میخوره و میسوزه، خیلی آروم میگه "آخ" و آسین که کنارش نشسته متوجه میشه و سریع انگشت عامر رو میگیره و برای خنک کردنش توی دهنش میکنه، عامر با تعجب به آسین نگاه میکنه. سهیل میگه:
_ های های ... های های...
آسین که از کار خودش تعجب کرده سریع دست عامر رو رها میکنه و با خجالت بلند میشه و از جمع دور میشه. عامر سریع دنبال آسین میره. آسین پشت درختی می ایسته، احساس میکنه تمام بدنش یخ کرده در حالی که لبخندی روی لبهاشه چشمهاش رو میبنده. عامر به آسین میرسه تا دستش رو روی شونه ش میذاره، آسین احساس میکنه یهو تمام بدنش گرم شده، چشمهاش رو باز میکنه وقتی عامر رو میبینه سرش رو پایین میندازه. عامر همینطور که به آسین خیره شده آروم دستش رو از روی شونه ش بر میداره و میگه:
_ خیس شدی، الان سرما میخوری بیا بریم.
عامر تا برمیگرده بره آسین دستش رو میگیره، عامر با تعجب به طرف آسین برمیگرده و آسین با شوقی که توی نگاهش داره همینطور به عامر نگاه میکنه و میخواد چیزی بگه اما مکث میکنه، عامر با نگاهی منتظر به چشمهای آسین خیره شده، آسین کمی دست عامر رو شلتر میگیره و میگه:
_ من... دوستت دارم.
عامر تپش تند قلبش رو احساس میکنه، مات و مبهوت به آسین نگاه میکنه و میگه:
_ پس...
آسین با خجالت سرش رو پایین میندازه و با تردید به سمت عامر میره. عامر همینطور گیج به آسین نگاه میکنه، ناگهان صدای مردی رو میشنون که میگه:
_ هی شما توی این بارون وسط جنگل چیکار میکنید؟
هر دو به طرف صدا برمیگردن و مرد پیری رو میبینن، اون مرد نزدیک تر میاد و میگه:
_ من دارام هستم نگهبان جنگل، از دور دیدم که از این اطراف دود بلند میشد فکر کردم درختی آتش گرفته، شما ندیدید؟
عامر: ما یه ذره اون طرفتر آتش روشن کردیم شاید دود اونو دیدید.
دارام: وقتی داشتید از اینجا میرفتید آتش رو که خاموش کردید حتما روش رو با خاک بپوشونید.
عامر: ما توی جنگل گم شدیم، شما میتونید به ما کمک کنید؟
دارام: گم شدید؟ چطوری؟
عامر ماجرای گم شدنشون رو تعریف میکنه و سه نفری به طرف بقیه میرن.

هیچ نظری موجود نیست: