_ بچه ها هیما همسرم، خدا بیامرزتش، خیلی زن خوبی بود، از اون موقع که اون رفت منم خیلی تنها شدم. اون همیشه منو یه نصیحت میکرد اینکه اگه تنها بودم و مهمون داشتم از بیرون غذا سفارش بدم، چون شاید خودم بتونم دستپختم رو تحمل کنم ولی بقیه هرگز. من تاحالا هیچ وقت مهمون نداشتم. اما حالا هم که دارم، بارون اومده و برق و تلفن رو قطع کرده، اگر هم وصل بود فکر نکنم کسی حاضر میشد وسط جنگل بیاد و غذا رو بده و بره. پس مجبورید دستپخت منو تحمل کنید.
عامر: خدا همسرتون رو رحمت کنه. نمیخواد شما زحمت بکشید، به اندازه ی کافی مزاحمتون شدیم.
سهیل: اِ... اِ... اِ... برای خودت چی داری میگی من خیلی گرسنمه.
عامر تا میاد صحبت کنه آسین سریع میگه:
_ خب اگه دوست دارید من میتونم غذا رو درست کنم.
عامر سریع میگه:
_ آره آسین دستپخت خیلی خوبی داره.
آسین صورتش رو به طرف عامر برمیگردونه و در حالی که لبخندی روی لبهاشه با محبت به عامر نگاه میکنه و با خودش میگه "واقعا!؟".
دارام: نه دخترم تو میوفتی توی زحمت، خسته میشی اینهمه غذا درست کنی.
جنلیا: آقا دارام نگران نباشید منم کمکش میکنم.
دارام: پس هرچیزی که پیدا نکردید به من بگید.
آیشا: باشه، حتما.
دخترا همگی با هم بلند میشن و به آشپزخونه میرن.
داخلی - آشپزخانه - عصر
همه ی دخترها وارد آشپزخانه ای که خیلی کوچکه و کمی در هم برهمه میشن، هر کسی مشغول یه کاری میشه. جنلیا بادمجان ها رو برمیداره و میگه:
_ انگار اینجا دیگه جا نیست من میرم توی اتاق بادمجونها رو پوست بکنم.
آمریتا: باشه.
داخلی - اتاق نشیمن - عصر
جنلیا از آشپزخانه بیرون میاد و یه گوشه ی اتاق میشینه و کارش رو شروع میکنه. آفتاب با تردید از جاش بلند میشه و به طرف جنلیا میره، کنارش میشینه جنلیا به آفتاب نگاه میکنه و لبخندی میزنه و آفتاب با ناراحتی سرش رو پایین میندازه میگه:
_ متأسفم.
جنلیا با کنجکاوی میپرسه:
_ برای چی؟
آفتاب توی چشمهای جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ من نباید اون شعر رو میخوندم، من این حق رو ندارم که حتی توی بازی اونو برات بخونم. ببخشید که ناراحتت کردم.
جنلیا با تعجب به آفتاب نگاه میکنه و میگه:
_ من ناراحت نیستم.
آفتاب در حالی که به زمین خیره شده، با حلقه ی نامزدیش که توی انگشتشه بازی میکنه و میگه:
_ آخه وقتی آخر شعر اون حرف رو زدی فکر کردم ناراحت شدی، باهام قهر کردی.
جنلیا: قهر!؟
آفتاب: آهان وقتی رابطه ای درکار نیست چطور میتونه قهری وجود داشته باشه.
جنلیا مات و مبهوت به آفتاب نگاه میکنه و با تردید میگه:
_ وقتی دو نفر با هم همسفر میشن مطمئنا با هم رابطه ای دارن. من فکر میکنم این حق همسفرم بود که اونو برام بخونه.
آفتاب با محبت به جنلیا خیره میشه، جنلیا با تعجب به آفتاب نگاه میکنه و با کنجکاوی میگه:
_ به چی نگاه میکنی؟
آفتاب یه دفعه نگاهش رو از جنلیا برمیداره و درحالیکه دستش رو به سرش میکشه میگه:
_ هیچی...
آفتاب سرش رو میندازه پایین و بلند میشه و میره. جنلیا در حالی که به آفتاب نگاه میکنه با خودش میگه "نمیدونم چرا بعضی موقع ها احساسم بهش عوض میشه" به حلقه ی نامزدیش نگاهی میکنه و لبخند ملیحی میزنه.
داخلی - اتاق نشیمن - شب
همه کنار هم نشستن و درحال شام خوردن هستن. دارام همینطور که با لذت میخوره میگه:
_ واقعا ممنون، خیلی وقت بود که غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم، درست از وقتیکه هیما منو تنها گذاشت. یادش بخیر ما اولا همش سر غذاهای سوخته با هم دعوا میکردیم آخه اون خیلی بچه بود فقط چهارده سالش بود و من بیست سال داشتم.هردومون هم بچه بودیم و چیزی از زندگی سر درنمیاوردیم. کسی هم نبود که بهمون یاد بده.
سهیل: پس خونواده هاتون بهتون کمک نکردن؟
دارام: نه، اونا پیش ما نبودن، به خاطر اینکه با ازدواجمون مخالف بودن متأسفانه ما فرار کرده بودیم. (سهیل و آیشا نگاهی به هم میکنن و سهیل یه چشمک میزنه و آیشا بازوی سهیل رو نیشگون محکمی میگیره) چون هیچ بزرگتری رو برای راهنمایی نداشتیم اوایل زندگی خیلی برامون سخت بود اما در حین سختی شیرین بود. حتی اون تا یه هفته بعد از ازدواجمون از من دوری میکرد (عامر در حالی که توی فکره و به حرفهای دارام گوش میده به آسین خیره شده) منم بهش گفتم پس چرا اینطوری میکنی؟ مگه منو دوست نداری؟ بعد شده بودم مثل بچه ها اونو خیلی اذیت کردم آخه من اصلا به این فکر نمیکردم که یه دختر از این چیزا بترسه (آسین به عامر نگاه میکنه ولی وقتی متوجه نگاه عامر میشه نگاهش رو میدزده عامر با تأسف با خودش میگه" من چه احمقی هستم، چرا تا به حال به این فکر نیافتاده بودم". دارام ادامه میده) و اینو خیلی دیر فهمیدم اون خیلی صبور بود با اینکه من اونهمه اذیتش کرده بودم اما اون شکایتی نمیکرد.
دارام که به بشقاب غذاش خیره شده به خودش میاد و میگه:
_ چرا امروز اینطوری شدم؟! نمیدونم چرا اینا روبه شما گفتم! ببخشید خیلی سرتون رو درد آوردم.
کاترینا: وای نه آقا دارام خاطراتتون خیلی قشنگه.
دارام: واقعا!! فکر میکردم فقط برای خودم جالب باشه.
مدتی بعد از شام پسرها دور هم نشستن که دارام از پله ها پایین میاد و میپرسه:
_ دخترها کجان؟
سهیل: اونا دارن ظرفهای شام رو میشورن.
دارام: عجب مردهای بی انصافی! اونا شام رو پختن خب شما هم ظرفها رو می شستید.
ایمران: وای نگید تو رو خدا الان میان میگن شما بقیه ش رو بشورید.
دارام: تو یکی خودت باید بقیه ی ظرفها رو بشوری، پس سریع بدو بگو خانمها بیان اینجا، بدو.
ایمران: واقعا!!!
دارام: سریع باش پسر صداشون کن.
ایمران سرش رو پایین میندازه و به طرف آشپزخانه میره.
داخلی – راهروی آشپزخانه - شب
ایمران تا میخواد وارد آشپزخانه بشه یهو به آمریتا که از در آشپزخانه بیرون میاد برخورد میکنه و پولک لباس آمریتا به لباس ایمران گیر میکنه، ایمران دستش رو به طرف یقه ی آمریتا میبره تا میاد گره رو باز کنه، آمریتا با اخم بهش نگاه میکنه و سریع دست ایمران رو کنار میزنه. ایمران میگه:
_ اوه، متأسفم.
ایمران درحالی که خنده اش گرفته دستهاش میبره بالا مثل حالت تسلیم شدن و دستهاش رو دور از آمریتا نگه میداره آمریتا تا سرش رو پایین میاره پیشونیش محکم به چونه ی ایمران میخوره. آمریتا درحالی که میگه "ببخشید" سرش رو بالا میاره نزدیکه لبهاشون بهم برخورد کنه که ایمران سریع سرش رو کمی عقبتر میکشه آمریتا درحالی که مات و مبهوته مظلومانه به ایمران خیره شده، ایمران به اطراف نگاه میکنه و میگه:
_ بازش نمیکنی؟
آمریتا به خودش میاد و با دستپاچگی سعی میکنه گره رو باز کنه ولی تلاشش بی فایده س. ایمران درحالی که لبخندی روی لبهاشه یواشکی به آمریتا که سرش پایینه نگاه میکنه دست آمریتا رو میگیره و کنار میکشه با لحنی آروم میگه:
_ لطفا یه لحظه اجازه بده.
ایمران گره رو باز میکنه و لبخند میزنه، آمریتا با خجالت بهش نگاه میکنه. همین موقع دارام از راه میرسه و میگه:
_ ایمران هنوز اینجایی؟! به خانمها نگفتی بیان پیش من؟
ایمران با هول میگه:
_ الان میگم.
دارام: نمیخواد خودم بهشون میگم. آمریتا خانم شما برید توی اتاق نشیمن منم الان بقیه رو صدا میکنم.
آمریتا سرش رو به علامت مثبت تکون میده و میره. ایمران هم میخواد بره که دارام دستش رومیگیره ومیگه:
_ ای شیطون اینهمه ما رو منتظر گذاشتی پس بگو گرم صحبت شده بودی.
ایمران سرش رو از خجالت پایین میندازه و میگه:
_ نه بابا، فقط اتفاقی به هم برخوردیم.
دارام با دست به پشت ایمران میزنه و میگه:
_ باشه پسرم برو برو.
عامر: خدا همسرتون رو رحمت کنه. نمیخواد شما زحمت بکشید، به اندازه ی کافی مزاحمتون شدیم.
سهیل: اِ... اِ... اِ... برای خودت چی داری میگی من خیلی گرسنمه.
عامر تا میاد صحبت کنه آسین سریع میگه:
_ خب اگه دوست دارید من میتونم غذا رو درست کنم.
عامر سریع میگه:
_ آره آسین دستپخت خیلی خوبی داره.
آسین صورتش رو به طرف عامر برمیگردونه و در حالی که لبخندی روی لبهاشه با محبت به عامر نگاه میکنه و با خودش میگه "واقعا!؟".
دارام: نه دخترم تو میوفتی توی زحمت، خسته میشی اینهمه غذا درست کنی.
جنلیا: آقا دارام نگران نباشید منم کمکش میکنم.
دارام: پس هرچیزی که پیدا نکردید به من بگید.
آیشا: باشه، حتما.
دخترا همگی با هم بلند میشن و به آشپزخونه میرن.
داخلی - آشپزخانه - عصر
همه ی دخترها وارد آشپزخانه ای که خیلی کوچکه و کمی در هم برهمه میشن، هر کسی مشغول یه کاری میشه. جنلیا بادمجان ها رو برمیداره و میگه:
_ انگار اینجا دیگه جا نیست من میرم توی اتاق بادمجونها رو پوست بکنم.
آمریتا: باشه.
داخلی - اتاق نشیمن - عصر
جنلیا از آشپزخانه بیرون میاد و یه گوشه ی اتاق میشینه و کارش رو شروع میکنه. آفتاب با تردید از جاش بلند میشه و به طرف جنلیا میره، کنارش میشینه جنلیا به آفتاب نگاه میکنه و لبخندی میزنه و آفتاب با ناراحتی سرش رو پایین میندازه میگه:
_ متأسفم.
جنلیا با کنجکاوی میپرسه:
_ برای چی؟
آفتاب توی چشمهای جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ من نباید اون شعر رو میخوندم، من این حق رو ندارم که حتی توی بازی اونو برات بخونم. ببخشید که ناراحتت کردم.
جنلیا با تعجب به آفتاب نگاه میکنه و میگه:
_ من ناراحت نیستم.
آفتاب در حالی که به زمین خیره شده، با حلقه ی نامزدیش که توی انگشتشه بازی میکنه و میگه:
_ آخه وقتی آخر شعر اون حرف رو زدی فکر کردم ناراحت شدی، باهام قهر کردی.
جنلیا: قهر!؟
آفتاب: آهان وقتی رابطه ای درکار نیست چطور میتونه قهری وجود داشته باشه.
جنلیا مات و مبهوت به آفتاب نگاه میکنه و با تردید میگه:
_ وقتی دو نفر با هم همسفر میشن مطمئنا با هم رابطه ای دارن. من فکر میکنم این حق همسفرم بود که اونو برام بخونه.
آفتاب با محبت به جنلیا خیره میشه، جنلیا با تعجب به آفتاب نگاه میکنه و با کنجکاوی میگه:
_ به چی نگاه میکنی؟
آفتاب یه دفعه نگاهش رو از جنلیا برمیداره و درحالیکه دستش رو به سرش میکشه میگه:
_ هیچی...
آفتاب سرش رو میندازه پایین و بلند میشه و میره. جنلیا در حالی که به آفتاب نگاه میکنه با خودش میگه "نمیدونم چرا بعضی موقع ها احساسم بهش عوض میشه" به حلقه ی نامزدیش نگاهی میکنه و لبخند ملیحی میزنه.
داخلی - اتاق نشیمن - شب
همه کنار هم نشستن و درحال شام خوردن هستن. دارام همینطور که با لذت میخوره میگه:
_ واقعا ممنون، خیلی وقت بود که غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم، درست از وقتیکه هیما منو تنها گذاشت. یادش بخیر ما اولا همش سر غذاهای سوخته با هم دعوا میکردیم آخه اون خیلی بچه بود فقط چهارده سالش بود و من بیست سال داشتم.هردومون هم بچه بودیم و چیزی از زندگی سر درنمیاوردیم. کسی هم نبود که بهمون یاد بده.
سهیل: پس خونواده هاتون بهتون کمک نکردن؟
دارام: نه، اونا پیش ما نبودن، به خاطر اینکه با ازدواجمون مخالف بودن متأسفانه ما فرار کرده بودیم. (سهیل و آیشا نگاهی به هم میکنن و سهیل یه چشمک میزنه و آیشا بازوی سهیل رو نیشگون محکمی میگیره) چون هیچ بزرگتری رو برای راهنمایی نداشتیم اوایل زندگی خیلی برامون سخت بود اما در حین سختی شیرین بود. حتی اون تا یه هفته بعد از ازدواجمون از من دوری میکرد (عامر در حالی که توی فکره و به حرفهای دارام گوش میده به آسین خیره شده) منم بهش گفتم پس چرا اینطوری میکنی؟ مگه منو دوست نداری؟ بعد شده بودم مثل بچه ها اونو خیلی اذیت کردم آخه من اصلا به این فکر نمیکردم که یه دختر از این چیزا بترسه (آسین به عامر نگاه میکنه ولی وقتی متوجه نگاه عامر میشه نگاهش رو میدزده عامر با تأسف با خودش میگه" من چه احمقی هستم، چرا تا به حال به این فکر نیافتاده بودم". دارام ادامه میده) و اینو خیلی دیر فهمیدم اون خیلی صبور بود با اینکه من اونهمه اذیتش کرده بودم اما اون شکایتی نمیکرد.
دارام که به بشقاب غذاش خیره شده به خودش میاد و میگه:
_ چرا امروز اینطوری شدم؟! نمیدونم چرا اینا روبه شما گفتم! ببخشید خیلی سرتون رو درد آوردم.
کاترینا: وای نه آقا دارام خاطراتتون خیلی قشنگه.
دارام: واقعا!! فکر میکردم فقط برای خودم جالب باشه.
مدتی بعد از شام پسرها دور هم نشستن که دارام از پله ها پایین میاد و میپرسه:
_ دخترها کجان؟
سهیل: اونا دارن ظرفهای شام رو میشورن.
دارام: عجب مردهای بی انصافی! اونا شام رو پختن خب شما هم ظرفها رو می شستید.
ایمران: وای نگید تو رو خدا الان میان میگن شما بقیه ش رو بشورید.
دارام: تو یکی خودت باید بقیه ی ظرفها رو بشوری، پس سریع بدو بگو خانمها بیان اینجا، بدو.
ایمران: واقعا!!!
دارام: سریع باش پسر صداشون کن.
ایمران سرش رو پایین میندازه و به طرف آشپزخانه میره.
داخلی – راهروی آشپزخانه - شب
ایمران تا میخواد وارد آشپزخانه بشه یهو به آمریتا که از در آشپزخانه بیرون میاد برخورد میکنه و پولک لباس آمریتا به لباس ایمران گیر میکنه، ایمران دستش رو به طرف یقه ی آمریتا میبره تا میاد گره رو باز کنه، آمریتا با اخم بهش نگاه میکنه و سریع دست ایمران رو کنار میزنه. ایمران میگه:
_ اوه، متأسفم.
ایمران درحالی که خنده اش گرفته دستهاش میبره بالا مثل حالت تسلیم شدن و دستهاش رو دور از آمریتا نگه میداره آمریتا تا سرش رو پایین میاره پیشونیش محکم به چونه ی ایمران میخوره. آمریتا درحالی که میگه "ببخشید" سرش رو بالا میاره نزدیکه لبهاشون بهم برخورد کنه که ایمران سریع سرش رو کمی عقبتر میکشه آمریتا درحالی که مات و مبهوته مظلومانه به ایمران خیره شده، ایمران به اطراف نگاه میکنه و میگه:
_ بازش نمیکنی؟
آمریتا به خودش میاد و با دستپاچگی سعی میکنه گره رو باز کنه ولی تلاشش بی فایده س. ایمران درحالی که لبخندی روی لبهاشه یواشکی به آمریتا که سرش پایینه نگاه میکنه دست آمریتا رو میگیره و کنار میکشه با لحنی آروم میگه:
_ لطفا یه لحظه اجازه بده.
ایمران گره رو باز میکنه و لبخند میزنه، آمریتا با خجالت بهش نگاه میکنه. همین موقع دارام از راه میرسه و میگه:
_ ایمران هنوز اینجایی؟! به خانمها نگفتی بیان پیش من؟
ایمران با هول میگه:
_ الان میگم.
دارام: نمیخواد خودم بهشون میگم. آمریتا خانم شما برید توی اتاق نشیمن منم الان بقیه رو صدا میکنم.
آمریتا سرش رو به علامت مثبت تکون میده و میره. ایمران هم میخواد بره که دارام دستش رومیگیره ومیگه:
_ ای شیطون اینهمه ما رو منتظر گذاشتی پس بگو گرم صحبت شده بودی.
ایمران سرش رو از خجالت پایین میندازه و میگه:
_ نه بابا، فقط اتفاقی به هم برخوردیم.
دارام با دست به پشت ایمران میزنه و میگه:
_ باشه پسرم برو برو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر