داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

داخلی – اتاق نشیمن - شب

همه دور هم جمع میشن. دارام میگه:
_ ممنون خانمها امروز خیلی زحمت کشیدین. به هر حال دیگه وقت استراحت رسید. من جاهاتون رو بالا انداختم میتونید برید بالا بخوابید.... دوتا اتاق کوچیکها رو برای شما (با دست عامر و آسین و آفتاب و جنلیا رو نشون میده) آماده کردم و اون اتاق وسطی که بزرگتره رو برای بقیه.
سلمان: ممنون، ما به شما واقعا زحمت دادیم.
همه از پله ها بالا میرن.

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت چپ - شب
آفتاب و جنلیا وارد اتاق کوچکی میشن که یه رختخواب وسط اتاق پهنه. آفتاب به طرف پنجره میره و بازش میکنه. جنلیا روی تشک نشسته و پیش خودش میگه: "وای خدا آخه چرا من اینقدر بد شانسم، چرا شب منو پیش این تنها گذاشتن" آفتاب به کنار جنلیا میاد و میشینه. جنلیا در حالی که با دهان دستهاش رو گرم میکنه به آفتاب میگه:
_ هنوز بارون میاد؟
آفتاب: آره، سردته؟
جنلیا با مظلومیت به آفتاب نگاه میکنه و سرش رو پایین میندازه. آفتاب لبخند ملیحی میزنه و میره پنجره رو میبنده و دوباره کنار جنلیا میشینه. آفتاب به جنلیا لبخند الکی میزنه و جنلیا هم لبخند الکی میزنه و با خودش میگه "پس چرا نمیگیره بخوابه؟" آفتاب به جنلیا نگاهی میکنه و با خودش میگه "انگار قصد خوابیدن نداره" به جنلیا با محبت نگاه میکنه و میگه:
_ خوابت نمیاد؟
جنلیا با خودش میگه "وای خدا چرا اینطوری نگاه میکنه؟!" سریع توی جاش دراز میکشه و چشمهاش رو میبنده. آفتاب لبخندی میزنه و بلوزش رو درمیاره در همین لحظه جنلیا که چشمهاش رو باز کرده با تعجب میگه:
_ هی چیکار داری میکنی؟ ما هنوز فقط نامزدیم.
آفتاب لبخندی میزنه و سر تا پای جنلیا رو نگاه میکنه و با خودش میگه "نامزد!!؟"، دراز میکشه و دستش رو زیر سرش میذاره، چشمهاش رو خمار میکنه و به جنلیا نزدیک میشه و جنلیا که تعجب کرده با خودش میگه "منو باش تازه فکر میکردم پسر خوبی باشه، این مردا همشون یه جورن فقط به این چیزا فکر میکنن و دنبال یه فرصتن!" در حالی که قلبش تند میزنه آب دهانش رو به سختی قورت میده و میگه:
_ گفتم که این درست نیست، ما فقط نامزدیم.
آفتاب در حالی که به جنلیا خیره شده با لحن محبت آمیز میگه:
_ چی درست نیست؟ آخه ما باید الان روی یه تشک بخوابیم، مگه خودت نگفتی ما نامزدیم؟ این برای نامزدا طبیعیه. به نظرت اگه درست نبود آقا دارام جای ما رو اینطوری مینداخت؟
جنلیا درحالی که توی فکره به آفتاب با اخم نگاه میکنه و خیلی آروم میگه:
_ واقعا!؟
آفتاب با سر تأیید میکنه. جنلیا با شیطنت لبخندی میزنه و دستش رو دور گردن آفتاب میندازه و سر آفتاب رو آروم آروم به طرف خودش میکشه، آفتاب که با تعجب به جنلیا نگاه میکنه با خودش میگه "فکر میکردم دختر خوبی باشه، انگار فقط منتظر یه اشاره ی من بود!" جنلیا و آفتاب به هم خیلی نزدیک شدن که آفتاب صدای تپش تند قلبش رو میشنوه و یهو میگه:
_ ای بابا تو چرا جدی...
جنلیا وسط حرف آفتاب پیشونیش رو محکم به پیشونی آفتاب میزنه و روش رو برمیگردونه و لحاف رو روی سرش میکشه. آفتاب لحاف رو از روی جنلیا کنار میزنه و به طرف خودش برمیگردونش، جنلیا درحالی که نفسش توی سینه اش حبس شده با تعجب به آفتاب نگاه میکنه، آفتاب که نگرانی رو توی چشمهای جنلیا میبینه دستش رو که مچ جنلیا رو محکم گرفته رو شل میکنه و میگه:
_ ببخشید.
و با جدیدت ادامه میده:
_ هه... چی فکر کردی؟ فقط داشتم باهات شوخی میکردم، چون گرمم بود بلوزم رو داشتم عوض میکردم، شاید توقع داشتی با اون بلوز کاموایی و پنجره ی بسته خوابم ببره!!؟
آفتاب یهو محکم پیشونیش رو به پیشونی جنلیا میزنه و میگه:
_ اینم تلافیش.
جنلیا با خودش میگه "چه خوبم یاد گرفته! اینم تلافیش!!!" دستش رو میزاره روی پیشونیش و مالشش میده. آفتاب بالش زیر سرش رو برمیداره و میذاره وسطشون، بلوزش رو میپوشه و دراز میکشه. جنلیا بلند میشه و بالش رو از وسطشون بر میداره و به آفتاب میده و با ناراحتی میگه:
_ نترس، نیازی به این نیست، شب بغلت نمیکنم.
آفتاب میشینه و توی چشمهای جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ من به تو اعتماد دارم ولی اینو برای این گذاشتم که...
آفتاب سرش رو میندازه پایین و با نا امیدی ادامه میده:
_ تو به من اعتماد نداری.
جنلیا در همین حین قلبش یخ کرده، دستش رو میذاره روی دست آفتاب و میگه:
_ اما من میتونم بهت اعتماد کنم.
با این حرف جنلیا، آفتاب سرش رو بالا میاره و هر دو برای چند لحظه در چشمهای هم خیره میشن، یهو جنلیا به خودش میاد و نگاهش رو از آفتاب برمیداره ولی آفتاب همینطور خیره مونده، جنلیا با دست به شونه ی آفتاب میزنه و میگه:
_ هی نمیخوای بخوابی؟
آفتاب با دستپاچگی سرش رو تکون میده و لبخند میزنه، جنلیا دراز میکشه و پشتش رو میکنه و یواشکی لبخندی میزنه. آفتاب به جنلیا با محبت نگاه میکنه و با خودش میگه "آخه چرا من اینطوری شدم؟!! آخه اون که منو دوست نداره... عشق یه طرفه!! غیر ممکنه. یعنی احساسات من اشتباهه؟" با ناامیدی به جنلیا نگاه میکنه، دراز میکشه و پشتش رو میکنه.

هیچ نظری موجود نیست: