داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

خارجی – ده بالا – صبح

همگی به ده رسیدن ولی هنوز اتوبوس نیومده. همه دور هم جمع شدن دارام میگه:
_ خب دیگه همینجا وایستید اتوبوس میاد، من دیگه باید برم.
سلمان: ممنون آقا دارام، واقعا نمیدونیم چطور باید از شما تشکر کنیم، اگه دیروز شما رو ندیده بودیم الان معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد.
دارام: نه بچه ها، همون چند ساعتی که باهام بودید برای من که همیشه تنهام یه دنیا ارزش داشت.
دارام با همه خداحافظی میکنه و میره. آمریتا به طرف مغازه ای میره، ایمران هم با صدای گرفته ش میگه:
_ کی بستنی میخوره؟
جنلیا: توی این هوای سرد بستنی؟!
آیشا: آره خیلی حال میده.
ایمران: پس من میرم براتون بستنی میخرم.
داخلی – ده بالا – مغازه – صبح
ایمران وارد مغازه میشه به مغازه دار میگه:
_ آقا لطفا 10 تا بستنی بدید.
آمریتا که از توی سبد کیک برمیداره صدای ایمران رو میشنوه و به طرفش بر میگرده و با تعجب میگه:
_ بستنی؟!! با این صدای گرفته ات میخوای بستنی بخوری، میدونی چقدر برای سرماخوردگیت بده؟
ایمران: فکر نمیکنم یه بستنی تأثیر زیادی داشته باشه خانم دکتر.
آمریتا: هر جور مایلی، از من گفتن.
آمریتا از مغازه خارج میشه و ایمران هم بستنی ها رو برمیداره و دنبال آمریتا میدوئه.

خارجی – ده بالا – صبح
ایمران به آمریتا میرسه و میگه:
_ باشه خانم دکتر من بستنیم رو نمیخورم فقط یه شرط داره، قبول میکنی؟
آمریتا: چون دلم نمیخواد مریضی کسی بدتر بشه، باشه قبول.
ایمران: پس حالا بستنی منم تو بخور.
آمریتا: چی؟!
ایمران: دلم میخواد بستنیم رو به دوستم بدم، مگه چیه؟
آمریتا: دوست؟!
ایمران: خودت شرط رو قبول کردی پس حالا دیگه دوستمی.
آمریتا سرش رو با تأسف تکون میده و به طرف بقیه میرن. همه در حال بستنی خوردن هستن که سهیل میگه:
_ دلم برای آقا دارام میسوزه خیلی تنهاس.
ایمران: من که توی این چند ساعت خیلی بهش عادت کردم ، فکر میکنم دلم براش خیلی تنگ بشه.
جنلیا: ای کاش میشد دوباره ببینیمش.
کاترینا: نظرتون چیه که دوباره همه با هم بیایم بهش سر بزنیم؟
عامر: خیلی خوبه، من که راضیم.
اتوبوس از راه میرسه و همه سوار میشن.

داخلی – اتوبوس – صبح
جنلیا و آفتاب کنار هم نشستن، جنلیا که از سرما میلرزه میگه:
_ آفتاب...هوا خیلی سرده، نه؟
آفتاب: حتما بستنی خوردی بیشتر سردت شده.
آفتاب کتش رو از تنش درمیاره و به جنلیا میده. جنلیا کت رو میپوشه و با خودش میگه "انگار کار دیگه ای بلد نیست". آفتاب به جنلیا میگه:
_ چیزی گفتی؟
_ نه ...نه...
جنلیا هنوز میلرزه، آفتاب لبخندی میزنه و جنلیا رو بغل میکنه.
آسین و عامر کنار هم نشستن، عامر به لبهای آسین نگاه میکنه و لبخند میزنه، آسین میگه:
_ چیه؟
عامر به آسین نزدیکتر میشه دستش رو به طرف لبهای آسین میبره در حالی که بستنی گوشه ی لبش رو پاک میکنه، میگه:
_ اینجا بستنی شده.
سلمان و کاترینا کنار هم نشستن، کاترینا سرش رو به صندلی تکیه میده و چشمهاش رو میبنده. سلمان میگه:
_ من دیشب نخوابیدم تو داری میخوابی؟
کاترینا خوابالو جواب میده:
_ خب منم دیشب نخوابیدم.
سلمان با محبت بهش نگاه میکنه و سر کاترینا رو روی شونه ش میذاره.
آیشا و سهیل کنار هم نشستن، آیشا دستهاش رو مشت میکنه و جلوی سهیل میگیره و میگه:
_ یکی رو انتخاب کن.
سهیل مشت سمت چپ رو انتخاب میکنه. آیشا لپش رو به طرف سهیل میگیره و میگه:
_ بوسم کن.
سهیل با نارضایتی میگه:
_ قبول نیست، چرا من؟ داری جر میزنی.
آیشا مشتش رو باز میکنه و کف دستهاش رو نشون میده و میگه:
_ نه خیر، نگاه کن، میدونستم میخوای بزنی زیرش کف دستم هم نوشتم. این تو بودی و اینم من.
سهیل لپ آیشا رو میبوسه.
آمریتا سوار اتوبوس میشه از کنار صندلی ایمران رد میشه، ایمران سریع میگه:
_ نرو عقبتر، جا نیست.
ایمران ساکش رو از صندلی کناریش برمیداره و میگه:
_ میتونی اینجا بشینی من مشکلی ندارم.
آمریتا میشینه و با لبخند میگه:
_ ممنون که برای دوستت جا نگه داشتی.
ایمران هم لبخندی میزنه.

خارجی – جاده – صبح
اتوبوس از کنار تابلوی "160 کیلومتر به بمبئی" میگذره.


هیچ نظری موجود نیست: