همگی به ده رسیدن ولی هنوز اتوبوس نیومده. همه دور هم جمع شدن دارام میگه:
_ خب دیگه همینجا وایستید اتوبوس میاد، من دیگه باید برم.
سلمان: ممنون آقا دارام، واقعا نمیدونیم چطور باید از شما تشکر کنیم، اگه دیروز شما رو ندیده بودیم الان معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد.
دارام: نه بچه ها، همون چند ساعتی که باهام بودید برای من که همیشه تنهام یه دنیا ارزش داشت.
دارام با همه خداحافظی میکنه و میره. آمریتا به طرف مغازه ای میره، ایمران هم با صدای گرفته ش میگه:
_ کی بستنی میخوره؟
جنلیا: توی این هوای سرد بستنی؟!
آیشا: آره خیلی حال میده.
ایمران: پس من میرم براتون بستنی میخرم.
داخلی – ده بالا – مغازه – صبح
ایمران وارد مغازه میشه به مغازه دار میگه:
_ آقا لطفا 10 تا بستنی بدید.
آمریتا که از توی سبد کیک برمیداره صدای ایمران رو میشنوه و به طرفش بر میگرده و با تعجب میگه:
_ بستنی؟!! با این صدای گرفته ات میخوای بستنی بخوری، میدونی چقدر برای سرماخوردگیت بده؟
ایمران: فکر نمیکنم یه بستنی تأثیر زیادی داشته باشه خانم دکتر.
آمریتا: هر جور مایلی، از من گفتن.
آمریتا از مغازه خارج میشه و ایمران هم بستنی ها رو برمیداره و دنبال آمریتا میدوئه.
خارجی – ده بالا – صبح
ایمران به آمریتا میرسه و میگه:
_ باشه خانم دکتر من بستنیم رو نمیخورم فقط یه شرط داره، قبول میکنی؟
آمریتا: چون دلم نمیخواد مریضی کسی بدتر بشه، باشه قبول.
ایمران: پس حالا بستنی منم تو بخور.
آمریتا: چی؟!
ایمران: دلم میخواد بستنیم رو به دوستم بدم، مگه چیه؟
آمریتا: دوست؟!
ایمران: خودت شرط رو قبول کردی پس حالا دیگه دوستمی.
آمریتا سرش رو با تأسف تکون میده و به طرف بقیه میرن. همه در حال بستنی خوردن هستن که سهیل میگه:
_ دلم برای آقا دارام میسوزه خیلی تنهاس.
ایمران: من که توی این چند ساعت خیلی بهش عادت کردم ، فکر میکنم دلم براش خیلی تنگ بشه.
جنلیا: ای کاش میشد دوباره ببینیمش.
کاترینا: نظرتون چیه که دوباره همه با هم بیایم بهش سر بزنیم؟
عامر: خیلی خوبه، من که راضیم.
اتوبوس از راه میرسه و همه سوار میشن.
داخلی – اتوبوس – صبح
جنلیا و آفتاب کنار هم نشستن، جنلیا که از سرما میلرزه میگه:
_ آفتاب...هوا خیلی سرده، نه؟
آفتاب: حتما بستنی خوردی بیشتر سردت شده.
آفتاب کتش رو از تنش درمیاره و به جنلیا میده. جنلیا کت رو میپوشه و با خودش میگه "انگار کار دیگه ای بلد نیست". آفتاب به جنلیا میگه:
_ چیزی گفتی؟
_ نه ...نه...
جنلیا هنوز میلرزه، آفتاب لبخندی میزنه و جنلیا رو بغل میکنه.
آسین و عامر کنار هم نشستن، عامر به لبهای آسین نگاه میکنه و لبخند میزنه، آسین میگه:
_ چیه؟
عامر به آسین نزدیکتر میشه دستش رو به طرف لبهای آسین میبره در حالی که بستنی گوشه ی لبش رو پاک میکنه، میگه:
_ اینجا بستنی شده.
سلمان و کاترینا کنار هم نشستن، کاترینا سرش رو به صندلی تکیه میده و چشمهاش رو میبنده. سلمان میگه:
_ من دیشب نخوابیدم تو داری میخوابی؟
کاترینا خوابالو جواب میده:
_ خب منم دیشب نخوابیدم.
سلمان با محبت بهش نگاه میکنه و سر کاترینا رو روی شونه ش میذاره.
آیشا و سهیل کنار هم نشستن، آیشا دستهاش رو مشت میکنه و جلوی سهیل میگیره و میگه:
_ یکی رو انتخاب کن.
سهیل مشت سمت چپ رو انتخاب میکنه. آیشا لپش رو به طرف سهیل میگیره و میگه:
_ بوسم کن.
سهیل با نارضایتی میگه:
_ قبول نیست، چرا من؟ داری جر میزنی.
آیشا مشتش رو باز میکنه و کف دستهاش رو نشون میده و میگه:
_ نه خیر، نگاه کن، میدونستم میخوای بزنی زیرش کف دستم هم نوشتم. این تو بودی و اینم من.
سهیل لپ آیشا رو میبوسه.
آمریتا سوار اتوبوس میشه از کنار صندلی ایمران رد میشه، ایمران سریع میگه:
_ نرو عقبتر، جا نیست.
ایمران ساکش رو از صندلی کناریش برمیداره و میگه:
_ میتونی اینجا بشینی من مشکلی ندارم.
آمریتا میشینه و با لبخند میگه:
_ ممنون که برای دوستت جا نگه داشتی.
ایمران هم لبخندی میزنه.
خارجی – جاده – صبح
اتوبوس از کنار تابلوی "160 کیلومتر به بمبئی" میگذره.
سلمان: ممنون آقا دارام، واقعا نمیدونیم چطور باید از شما تشکر کنیم، اگه دیروز شما رو ندیده بودیم الان معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد.
دارام: نه بچه ها، همون چند ساعتی که باهام بودید برای من که همیشه تنهام یه دنیا ارزش داشت.
دارام با همه خداحافظی میکنه و میره. آمریتا به طرف مغازه ای میره، ایمران هم با صدای گرفته ش میگه:
_ کی بستنی میخوره؟
جنلیا: توی این هوای سرد بستنی؟!
آیشا: آره خیلی حال میده.
ایمران: پس من میرم براتون بستنی میخرم.
داخلی – ده بالا – مغازه – صبح
ایمران وارد مغازه میشه به مغازه دار میگه:
_ آقا لطفا 10 تا بستنی بدید.
آمریتا که از توی سبد کیک برمیداره صدای ایمران رو میشنوه و به طرفش بر میگرده و با تعجب میگه:
_ بستنی؟!! با این صدای گرفته ات میخوای بستنی بخوری، میدونی چقدر برای سرماخوردگیت بده؟
ایمران: فکر نمیکنم یه بستنی تأثیر زیادی داشته باشه خانم دکتر.
آمریتا: هر جور مایلی، از من گفتن.
آمریتا از مغازه خارج میشه و ایمران هم بستنی ها رو برمیداره و دنبال آمریتا میدوئه.
خارجی – ده بالا – صبح
ایمران به آمریتا میرسه و میگه:
_ باشه خانم دکتر من بستنیم رو نمیخورم فقط یه شرط داره، قبول میکنی؟
آمریتا: چون دلم نمیخواد مریضی کسی بدتر بشه، باشه قبول.
ایمران: پس حالا بستنی منم تو بخور.
آمریتا: چی؟!
ایمران: دلم میخواد بستنیم رو به دوستم بدم، مگه چیه؟
آمریتا: دوست؟!
ایمران: خودت شرط رو قبول کردی پس حالا دیگه دوستمی.
آمریتا سرش رو با تأسف تکون میده و به طرف بقیه میرن. همه در حال بستنی خوردن هستن که سهیل میگه:
_ دلم برای آقا دارام میسوزه خیلی تنهاس.
ایمران: من که توی این چند ساعت خیلی بهش عادت کردم ، فکر میکنم دلم براش خیلی تنگ بشه.
جنلیا: ای کاش میشد دوباره ببینیمش.
کاترینا: نظرتون چیه که دوباره همه با هم بیایم بهش سر بزنیم؟
عامر: خیلی خوبه، من که راضیم.
اتوبوس از راه میرسه و همه سوار میشن.
داخلی – اتوبوس – صبح
جنلیا و آفتاب کنار هم نشستن، جنلیا که از سرما میلرزه میگه:
_ آفتاب...هوا خیلی سرده، نه؟
آفتاب: حتما بستنی خوردی بیشتر سردت شده.
آفتاب کتش رو از تنش درمیاره و به جنلیا میده. جنلیا کت رو میپوشه و با خودش میگه "انگار کار دیگه ای بلد نیست". آفتاب به جنلیا میگه:
_ چیزی گفتی؟
_ نه ...نه...
جنلیا هنوز میلرزه، آفتاب لبخندی میزنه و جنلیا رو بغل میکنه.
آسین و عامر کنار هم نشستن، عامر به لبهای آسین نگاه میکنه و لبخند میزنه، آسین میگه:
_ چیه؟
عامر به آسین نزدیکتر میشه دستش رو به طرف لبهای آسین میبره در حالی که بستنی گوشه ی لبش رو پاک میکنه، میگه:
_ اینجا بستنی شده.
سلمان و کاترینا کنار هم نشستن، کاترینا سرش رو به صندلی تکیه میده و چشمهاش رو میبنده. سلمان میگه:
_ من دیشب نخوابیدم تو داری میخوابی؟
کاترینا خوابالو جواب میده:
_ خب منم دیشب نخوابیدم.
سلمان با محبت بهش نگاه میکنه و سر کاترینا رو روی شونه ش میذاره.
آیشا و سهیل کنار هم نشستن، آیشا دستهاش رو مشت میکنه و جلوی سهیل میگیره و میگه:
_ یکی رو انتخاب کن.
سهیل مشت سمت چپ رو انتخاب میکنه. آیشا لپش رو به طرف سهیل میگیره و میگه:
_ بوسم کن.
سهیل با نارضایتی میگه:
_ قبول نیست، چرا من؟ داری جر میزنی.
آیشا مشتش رو باز میکنه و کف دستهاش رو نشون میده و میگه:
_ نه خیر، نگاه کن، میدونستم میخوای بزنی زیرش کف دستم هم نوشتم. این تو بودی و اینم من.
سهیل لپ آیشا رو میبوسه.
آمریتا سوار اتوبوس میشه از کنار صندلی ایمران رد میشه، ایمران سریع میگه:
_ نرو عقبتر، جا نیست.
ایمران ساکش رو از صندلی کناریش برمیداره و میگه:
_ میتونی اینجا بشینی من مشکلی ندارم.
آمریتا میشینه و با لبخند میگه:
_ ممنون که برای دوستت جا نگه داشتی.
ایمران هم لبخندی میزنه.
خارجی – جاده – صبح
اتوبوس از کنار تابلوی "160 کیلومتر به بمبئی" میگذره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر