_ سرما خوردی؟
ایمران: بله.
آمریتا که سینی شیر رو روی میز میذاره، دارام بهش میگه:
_ دخترم حالا که وایستادی، لطفا برو از کشوی اول آشپزخونه قرص سرما خوردگی برای ایمران بیار.
ایمران: نه، من خودم بعد از صبحونه میرم میخورم.
آمریتا: الان میرم.
آمریتا قرص و لیوان آب رو میاره و جلوی ایمران میذاره.ایمران لبخندی میزنه و آروم میگه:
_ مرسی خانم دکتر.
آمریتا با غضب به ایمران نگاه میکنه. همه که صبحونه هاشون رو تموم کردن، به طبقه ی بالا میرن تا آماده بشن.
داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق وسط – صبح
کاترینا تنها توی اتاقه و ساکش رو جمع و جور میکنه. سلمان با عجله وارد اتاق میشه. کاترینا میگه:
_ زود باش، همه حاضر شدن.
سلمان سریع به طرف ساکش میره و درحالی که وسایلش رو جمع میکنه یهو میگه:
_ کاترینا... من کل دیشب رو به حرفهایی که زدی فکر کردم. حالا اگه ازت یه چیزی بخوام قبولش میکنی؟
کاترینا: چی؟
سلمان: اونو فراموش کن.
کاترینا با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ چرا؟
سلمان با محبت به کاترینا نگاه میکنه و میگه:
_ اون هر چقدر هم خوب باشه تو نباید خودتو اسیر اون کنی... تو میتونی دوباره عاشق بشی.
کاترینا: آخه... هر چقدر میخوام فراموشش کنم بیشتر بهش فکر میکنم.
سلمان: حتی منم نمیتونم کاری کنم که اونو فراموش کنی؟
کاترینا چیزی نمیگه، سلمان با تردید به کاترینا نگاه میکنه و دستش رو میگیره، بهش نزدیکتر میشه و کاترینا رو روی دست دیگه ش خم میکنه، با محبت و عشق توی چشمهای کاترینا نگاه میکنه و کاترینا همینطور خشکش زده، سلمان میگه:
_ باشه... امتحان میکنیم، فقط برای 5 ثانیه.
کاترینا با شوق به سلمان خیره شده.
سلمان: ثانیه ی اول.
سلمان به کاترینا نزدیک میشه و با محبت پیشونیش رو میبوسه، کاترینا احساس میکنه قلبش وایستاده. سلمان توی چشمهای کاترینا نگاه میکنه و میگه:
_ ثانیه ی دوم.
سلمان گونه ی کاترینا رو میبوسه، به لبهای کاترینا نگاه میکنه و دوباره به چشمهاش نگاه میکنه خیلی آروم میگه:
_ و سه ثانیه ی بعدی.
سلمان لبهاش رو به لبهای کاترینا نزدیک میکنه، کاترینا چشمهاش رو میبنده و منتظره، سلمان با تعجب همراه با محبت به کاترینا نگاه میکنه به یاد حرفهای دیشب کاترینا میافته که میگفت " من برای اون فقط یه دوستم.... اگه به تو بگم اون میفهـ.... میفهمه". آروم و با محبت میگه:
_ میذاری دوستت داشته باشم؟
کاترینا چشمهاش رو باز میکنه و با عشقی که توی چشمهاشه به سلمان نگاه میکنه و دوباره چشمهاش رو میبنده، سلمان با محبت لبهای کاترینا رو میبوسه.
خارجی – جنگل – صبح
همه همراه دارام به طرف ده بالا میرن. ایمران کنار دارام همین طور که راه میره باهاش صحبت میکنه یهو عطسه میزنه، همین لحظه آمریتا که جلوتر تنها راه میره سرش رو به عقب برمیگردونه و به ایمران دزدکی نگاه میکنه، روش رو برمیگردونه و به راهش ادامه میده ولی با نگرانی دوباره یواشکی به ایمران نگاه میکنه. ایمران متوجه نگاه آمریتا میشه و ادای عطسه درمیاره، آمریتا دوباره برمیگرده و ایمران غافلگیرش میکنه و لبخندی بهش میزنه.
آیشا دستش رو دور بازوی سهیل حلقه کرده و خودش رو بهش چسبونده، سهیل با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ چیه؟ یه ذره برو اون طرفتر، میخوام راه برم.
آیشا خودش رو لوس میکنه و با ناراحتی میگه:
_ حداقل بذار این چند ساعت آخر رو خوش باشیم.
سهیل در حالی که سعی میکنه دست آیشا رو کنار بزنه میگه:
_ دستم رو ول کن... ولش کن.
آیشا از سهیل جدا میشه و با ناراحتی جلو رو نگاه میکنه، سهیل لبخندی میزنه و دستش رو دور شونه ی آیشا میندازه و در حالی که بغلش کرده به راهشون ادامه میدن.
عامر و آسین در حالی که کنار هم راه میرن به آیشا و سهیل که جلوشون هستن نگاه میکنن، هر دو با لبخند به هم نگاه میکنند، عامر سرش رو پایین میندازه و دستش رو آروم به دور کمر آسین میبره، آسین که قلقلکش اومده ناخودآگاه کمی به طرف عامر میره، عامر به آسین نگاه میکنه تا میخواد چیزی بگه یهو آسین صورتش رو به طرف عامر برمیگردونه و لبهاشون به هم برخورد میکنه، هردو سریع خودشون رو عقب میکشن، آسین سرش رو میندازه پایین و با دست جلوی لبهاش رو میگیره، عامر همینطور که به آسین نگاه میکنه لبخندی روی لبهاشه.
آفتاب و جنلیا کنار هم راه میرن که جنلیا میگه:
_ به کسی نگی دیشب پیش هم خوابیدیم. اگه به گوش مامان و بابام برسه همین فردا عروسیمون رو برگزار میکنن.
آفتاب لبخندی میزنه و با شیطنت میگه:
_ باشه، تا رسیدیم به بابات میگم.
جنلیا، آفتاب رو نیشگون میگیره و با غضب بهش نگاه میکنه، آفتاب خودش رو میکشه کنار و میگه:
_ باشه، باشه، خب چرا میزنی؟ کی گفت؟
آفتاب آروم دست جنلیا رو میگیره و با شوخی میگه:
_ ولی فکر نمیکنی 5 ماه خیلی زیاده؟
جنلیا لبخندی میزنه و دست آفتاب رو محکمتر میگیره و به راهشون ادامه میدن.
سلمان و کاترینا همینطور که کنار هم راه میرن یهو سلمان میگه:
_ هی خانم عاشق پیشه تو که اینقدر ادعات میشد که نمیتونی با کسی به جز عشقت باشی حتی نتونستی برای یه لحظه هم مقابل من دووم بیاری؟
کاترینا: این تو بودی که شروع کردی، اونوقت من بودم که دووم نیاورد یا تو؟
سلمان: خب من شروع کردم، تو چرا به عشقت خیانت کردی؟
کاترینا: من خیانت نکردم، فقط عشق کسی رو که روز و شب بهش فکر می کنم رو قبول کردم.
سلمان بادی به غب غبش میده و میگه:
_ که اینطور!
کاترینا با دست آروم به بازوی سلمان میزنه و میگه:
_ بایدم به خودت افتخار کنی که دوست دختری مثل من داشته باشی.
ایمران: بله.
آمریتا که سینی شیر رو روی میز میذاره، دارام بهش میگه:
_ دخترم حالا که وایستادی، لطفا برو از کشوی اول آشپزخونه قرص سرما خوردگی برای ایمران بیار.
ایمران: نه، من خودم بعد از صبحونه میرم میخورم.
آمریتا: الان میرم.
آمریتا قرص و لیوان آب رو میاره و جلوی ایمران میذاره.ایمران لبخندی میزنه و آروم میگه:
_ مرسی خانم دکتر.
آمریتا با غضب به ایمران نگاه میکنه. همه که صبحونه هاشون رو تموم کردن، به طبقه ی بالا میرن تا آماده بشن.
داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق وسط – صبح
کاترینا تنها توی اتاقه و ساکش رو جمع و جور میکنه. سلمان با عجله وارد اتاق میشه. کاترینا میگه:
_ زود باش، همه حاضر شدن.
سلمان سریع به طرف ساکش میره و درحالی که وسایلش رو جمع میکنه یهو میگه:
_ کاترینا... من کل دیشب رو به حرفهایی که زدی فکر کردم. حالا اگه ازت یه چیزی بخوام قبولش میکنی؟
کاترینا: چی؟
سلمان: اونو فراموش کن.
کاترینا با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ چرا؟
سلمان با محبت به کاترینا نگاه میکنه و میگه:
_ اون هر چقدر هم خوب باشه تو نباید خودتو اسیر اون کنی... تو میتونی دوباره عاشق بشی.
کاترینا: آخه... هر چقدر میخوام فراموشش کنم بیشتر بهش فکر میکنم.
سلمان: حتی منم نمیتونم کاری کنم که اونو فراموش کنی؟
کاترینا چیزی نمیگه، سلمان با تردید به کاترینا نگاه میکنه و دستش رو میگیره، بهش نزدیکتر میشه و کاترینا رو روی دست دیگه ش خم میکنه، با محبت و عشق توی چشمهای کاترینا نگاه میکنه و کاترینا همینطور خشکش زده، سلمان میگه:
_ باشه... امتحان میکنیم، فقط برای 5 ثانیه.
کاترینا با شوق به سلمان خیره شده.
سلمان: ثانیه ی اول.
سلمان به کاترینا نزدیک میشه و با محبت پیشونیش رو میبوسه، کاترینا احساس میکنه قلبش وایستاده. سلمان توی چشمهای کاترینا نگاه میکنه و میگه:
_ ثانیه ی دوم.
سلمان گونه ی کاترینا رو میبوسه، به لبهای کاترینا نگاه میکنه و دوباره به چشمهاش نگاه میکنه خیلی آروم میگه:
_ و سه ثانیه ی بعدی.
سلمان لبهاش رو به لبهای کاترینا نزدیک میکنه، کاترینا چشمهاش رو میبنده و منتظره، سلمان با تعجب همراه با محبت به کاترینا نگاه میکنه به یاد حرفهای دیشب کاترینا میافته که میگفت " من برای اون فقط یه دوستم.... اگه به تو بگم اون میفهـ.... میفهمه". آروم و با محبت میگه:
_ میذاری دوستت داشته باشم؟
کاترینا چشمهاش رو باز میکنه و با عشقی که توی چشمهاشه به سلمان نگاه میکنه و دوباره چشمهاش رو میبنده، سلمان با محبت لبهای کاترینا رو میبوسه.
خارجی – جنگل – صبح
همه همراه دارام به طرف ده بالا میرن. ایمران کنار دارام همین طور که راه میره باهاش صحبت میکنه یهو عطسه میزنه، همین لحظه آمریتا که جلوتر تنها راه میره سرش رو به عقب برمیگردونه و به ایمران دزدکی نگاه میکنه، روش رو برمیگردونه و به راهش ادامه میده ولی با نگرانی دوباره یواشکی به ایمران نگاه میکنه. ایمران متوجه نگاه آمریتا میشه و ادای عطسه درمیاره، آمریتا دوباره برمیگرده و ایمران غافلگیرش میکنه و لبخندی بهش میزنه.
آیشا دستش رو دور بازوی سهیل حلقه کرده و خودش رو بهش چسبونده، سهیل با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ چیه؟ یه ذره برو اون طرفتر، میخوام راه برم.
آیشا خودش رو لوس میکنه و با ناراحتی میگه:
_ حداقل بذار این چند ساعت آخر رو خوش باشیم.
سهیل در حالی که سعی میکنه دست آیشا رو کنار بزنه میگه:
_ دستم رو ول کن... ولش کن.
آیشا از سهیل جدا میشه و با ناراحتی جلو رو نگاه میکنه، سهیل لبخندی میزنه و دستش رو دور شونه ی آیشا میندازه و در حالی که بغلش کرده به راهشون ادامه میدن.
عامر و آسین در حالی که کنار هم راه میرن به آیشا و سهیل که جلوشون هستن نگاه میکنن، هر دو با لبخند به هم نگاه میکنند، عامر سرش رو پایین میندازه و دستش رو آروم به دور کمر آسین میبره، آسین که قلقلکش اومده ناخودآگاه کمی به طرف عامر میره، عامر به آسین نگاه میکنه تا میخواد چیزی بگه یهو آسین صورتش رو به طرف عامر برمیگردونه و لبهاشون به هم برخورد میکنه، هردو سریع خودشون رو عقب میکشن، آسین سرش رو میندازه پایین و با دست جلوی لبهاش رو میگیره، عامر همینطور که به آسین نگاه میکنه لبخندی روی لبهاشه.
آفتاب و جنلیا کنار هم راه میرن که جنلیا میگه:
_ به کسی نگی دیشب پیش هم خوابیدیم. اگه به گوش مامان و بابام برسه همین فردا عروسیمون رو برگزار میکنن.
آفتاب لبخندی میزنه و با شیطنت میگه:
_ باشه، تا رسیدیم به بابات میگم.
جنلیا، آفتاب رو نیشگون میگیره و با غضب بهش نگاه میکنه، آفتاب خودش رو میکشه کنار و میگه:
_ باشه، باشه، خب چرا میزنی؟ کی گفت؟
آفتاب آروم دست جنلیا رو میگیره و با شوخی میگه:
_ ولی فکر نمیکنی 5 ماه خیلی زیاده؟
جنلیا لبخندی میزنه و دست آفتاب رو محکمتر میگیره و به راهشون ادامه میدن.
سلمان و کاترینا همینطور که کنار هم راه میرن یهو سلمان میگه:
_ هی خانم عاشق پیشه تو که اینقدر ادعات میشد که نمیتونی با کسی به جز عشقت باشی حتی نتونستی برای یه لحظه هم مقابل من دووم بیاری؟
کاترینا: این تو بودی که شروع کردی، اونوقت من بودم که دووم نیاورد یا تو؟
سلمان: خب من شروع کردم، تو چرا به عشقت خیانت کردی؟
کاترینا: من خیانت نکردم، فقط عشق کسی رو که روز و شب بهش فکر می کنم رو قبول کردم.
سلمان بادی به غب غبش میده و میگه:
_ که اینطور!
کاترینا با دست آروم به بازوی سلمان میزنه و میگه:
_ بایدم به خودت افتخار کنی که دوست دختری مثل من داشته باشی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر