داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق وسط – صبح

نمایی از اتاق نشون داده میشه که بجز سهیل و آیشا هیچکس توی اتاق نیست. سهیل خوابه و آیشا کنارش نشسته، درحالی که گریه میکنه میگه:
_ تو چطور میتونی با من اینطوری کنی؟ خیلی نامردی...
سهیل که صدای گریه ی آیشا رو شنیده بیدار میشه و سریع میشینه و درحالی که هنوز خواب آلوئه میگه:
_ آیشا چی شده؟ کی چیکار کرده؟ کی نامرده؟
آیشا اشکش رو پاک میکنه و با مشت آروم به سینه ی سهیل میزنه و با بغض میگه:
_ تو... حالا که کارتو کردی، تازه میگی کی کرده؟
سهیل با تعجب میگه:
_ من چیکار کردم!!؟؟
آیشا بغضش میترکه و گریان میگه:
_ چطور به خانوادم بگم؟ آخه اونا چی درمورد من فکر میکنن؟؟!! اگه همه بفهمن من مایه ی ننگ خانوادم میشم.
سهیل با تعجب به اطراف نگاه میکنه و دستی به سرش میکشه، میگه:
_ من کردم؟! من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟!
آیشا: خودت رو به اون راه نزن، خیلی هم خوب میدونی چیکار کردی. هر چی داشتم ازم گرفتی، حالا میخوای بگی از هیچی خبر نداری؟
_ تو که تا دیشب اینطوری نبودی، مگه من دیشب چه غلطی کردم که تو اینطوری رفتار میکنی؟
آیشا با صدای بلندتر میزنه زیر گریه. سهیل میگه:
_ آیشا خواهش میکنم یه ذره آرومتر، من کار بدی کردم؟!
_ شاید به نظر خیلی از خانواده ها این بد نباشه ولی ... ولی این برای خانواده ی من یعنی بی عزتی.
سهیل با تعجب میگه:
_ بی عزتی؟ من؟! آخه چطور ممکنه، من که حتی یه بار هم تو رو نبوسیدم چطور میتونم تو و خانوادت رو بی عزت کرده باشم؟
سهیل با محبت دستهای آیشا رو میگیره و میگه:
_ آیشا، عزت تو، عزت منم هست. من هیچ وقت نمیتونم همچین کاری کرده باشم... آخه درست و حسابی به من بگو دیشب چیکار کردم؟!
آیشا با مظلومیت به سهیل نگاه میکنه و میگه:
_ دیشب؟؟!!!.... تو هر شب خواب منو ازم میگیری، دیگه میخوای چی رو توضیح بدم؟
_ آیشا تو حالت خوبه؟! چی داری میگی؟؟
آیشا سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ چیزی که خوابم رو گرفته، چیزی که آرامشم رو گرفته، چیزی که فکر و ذهنم رو گرفته، چیزی که همه چیزم رو گرفته... عشق توئه، دلیل بی عزتی من عاشق بودنمه.
آیشا همینطور که گریه میکنه سهیل اشکهاش رو پاک میکنه و بغلش میکنه و میگه:
_ عشق پاک تو گناه نیست که باعث بی عزتیت بشه.... حالا که خانواده هامون اینطور فکر میکنن، من هیچ وقت نمیخوام باعث بی عزتی تو باشم.
_ حالا که ما مایه ی ننگ خانواده هامونیم بیا دیگه برنگردیم.
سهیل از آیشا جدا میشه و میگه:
_ چی داری میگی؟ ما اینهمه صبر کردیم که اونها رو راضی کنیم، فقط کافیه یه کم دیگه صبر کنی تا من رضایت هر دو طرف رو بگیرم. بیا طبق خواسته های خانواده هامون عمل کنیم بذار تا وقتی که من میام خواستگاریت دیگه همدیگه رو نبینیم.
_ داری شوخی میکنی؟
سهیل دستش رو روی دست آیشا میذاره و میگه:
_ اتفاقا الان از همیشه جدی ترم.
آیشا با عشق توی چشمهای سهیل نگاه میکنه و میگه:
_ مطمئنی؟
سهیل سرش رو به علامت مثبت تکون میده و میگه:
_ حتی اگه خواست برات خواستگار بیاد بذار بیاد، فقط بجز من قول بده به کس دیگه ای جواب بله ندی.
آیشا: اگه تو بخوای من این کار رو میکنم، من به تو ایمان دارم.
_ آیشا... به خاطر همه چیز ازت ممنونم.

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت راست – صبح
نمایی از اتاق نشون داده میشه که عامر در حال جمع کردن رخت خوابه و آسین از توی ساک بلوزی رو درمیاره و به عامر نشون میده و میگه:
_ عامر اینو بپوشی بهتر نیست، آخه ممکنه الان وسط جشن برسیم.
عامر به طرف آسین میاد و بلوز رو میگیره و میگه:
_ آره، رنگ روشنتر بپوشم بهتره.
آسین به طرف عامر میره، شروع میکنه و دکمه های بلوز عامر رو باز میکنه، کمک میکنه عامر بلوزش رو عوض کنه و دکمه های بلوز رو میبنده. عامر با محبت بهش نگاه میکنه، دستش رو میگیره میبوسه ومیگه:
_ مرسی.
آسین با خجالت سرش رو پایین میندازه، عامر ساک روبرمیداره و لپ آسین رو میکشه و میگه:
_ بیا بریم.

داخلی - اتاق نشیمن - صبح
همه دور هم جمع شدن فقط آفتاب و جنلیا نیستن. ایمران میگه:
_ هنوز آفتاب و نامزدش نیومدن، برای صبحانه منتظرشون بمونیم.
دارام: ساعت 9 اتوبوس راه می افته، بهتره زودتر آماده شید.
سهیل: من میرم صداشون میکنم.

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت چپ – صبح
نمایی از اتاق نشون داده میشه که آفتاب و جنلیا هردو خوابن، چند ضربه به در میخوره و صدای سهیل میاد که میگه: "بچه ها خوابید، بهتره زودی بیاید. باید زودتر راه بیوفتیم." آفتاب کمی توی جاش تکون میخوره و همینطور با چشمهای بسته میشینه، به زور چشمهاش رو نیمه باز میکنه و به جنلیا نگاه میکنه و دستش رو به طرفش میبره، چشمهاش رو که به زور باز نگه داشته بسته میشه در همین لحظه جنلیا به طرف آفتاب غلت میخوره و زیر دست آفتاب خالی میشه و لیز میخوره و آفتاب می افته روی جنلیا، خودش رو کمی بلند میکنه در همین حین جنلیا که با وحشت از خواب پریده با چشمهای بسته سریع میخواد بشینه که پیشونیش محکم به پیشونی آفتاب میخوره. دوباره دراز میکشه همینطور که چشمهاش بسته س زیر لب زمزمه میکنه:
_ اَه... چه خبره؟ نکنه زلزله س؟!
جنلیا چشمهاش رو باز میکنه، آفتاب رو میبینه که روش نیمخیزه و بهش خیره شده. از تعجب چشمهاش گرد میشه و میخواد بلند بشه که آفتاب مانعش میشه و میگه:
_ وایستا... برای دیشب ممنونم.
_ چرا؟!
_ دیشب عشق زیادی بهم دادی.
_ چی داری میگی؟
آفتاب لبخندی میزنه و میگه:
_ کل دیشب منو محکم بغل کرده بودی. حالا از اینکه من بهت اعتماد کرده بودم... بگذریم، چی باعث شده بود که اونطوری منو بغل کنی؟
جنلیا با غضب به آفتاب نگاه میکنه و میگه:
_ اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟!
_ خودت جا خالی دادی، منم... میبینی که، حالا هم میخوام تلافی کنم.
_ چی رو میخوای تلافی کنی؟ دیشبو؟!! برو کنار.
_ یعنی تو هیچی احساس نکردی؟ واقعا سرت درد نمیکنه؟
جنلیا دستی به پیشونیش میکشه و میگه:
_ آه... زود باش، زود تلافی کن.
جنلیا چشمهاش رو میبنده و منتظره، آفتاب صورتش رو به صورت جنلیا نزدیک میکنه، به لبهای جنلیا نگاه میکنه و با تردید نزدیکتر میشه اما پشیمون میشه و آروم پیشونی جنلیا رو میبوسه. در همین لحظه جنلیا یهو قلبش فرو میریزه و چشمهاش رو باز میکنه و با تعجبی همراه با محبت به آفتاب خیره میشه. آفتاب سریع خودشو عقب میکشه و میشینه و میگه:
_ ببخشید.
جنلیا با دستپاچگی میخواد بلند بشه که آفتاب دستش رو میگیره و میگه:
_ لطفا یه لحظه بشین، میخوام چیزی بهت بگم.
جنلیا میشینه و با گیجی به آفتاب نگاه میکنه. آفتاب میگه:
_ ناراحت شدی؟
_ تو نامزدمی.
_ فقط چون نامزدتم؟!
_ خب....
_ یعنی فکر میکنی الان مجبوری؟
جنلیا سرش رو پایین میندازه. آفتاب سرش رو خم میکنه و به صورت جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ مجبوری؟
جنلیا با تردید میگه:
_ تو چی؟
آفتاب با آرامشی که توی چشمهاش داره به چشمهای جنلیا خیره میشه و میگه:
_ من دوست ندارم از روی هوس یا اجبار با کسی رابطه ی رمانتیک داشته باشم، حتی اگه اون همسرم باشه.
جنلیا اشک در چشمهاش حلقه میزنه و میگه:
_ پس، تو...
آفتاب با محبت میگه:
_ دوستت دارم.
جنلیا احساس میکنه تمام بدنش سست شده و ناخودآگاه آفتاب رو بغل میکنه. آفتاب میگه:
_ جنلیا!!!
جنلیا در حین اینکه از بغل آفتاب بیرون میاد لپش رو میبوسه و آفتاب با محبت لبخندی میزنه و میگه:
_ حالا میفهمم که دیشب برای چی بغلم کرده بودی... ولی وجدانم نمیذاره که بهت نگم... دیشب منم زیر قولم زده بودم، وقتی از خواب بیدار شدم دیدم منم بغلت کردم.
جنلیا سعی میکنه خنده اش رو نگه داره همین موقع آفتاب میزنه زیر خنده و جنلیا هم دیگه نمیتونه جلوی خنده ش رو نگه داره و بلند میخنده.

هیچ نظری موجود نیست: