آمریتا از آشپزخونه با یه لیوان آب وارد اتاق نشیمن میشه. به طرف پله های طبقه ی دوم میره در همین لحظه ایمران که از در ورودی خونه وارد میشه تا آمریتا رو میبینه به طرفش میره و از پشت دستش رو روی شونه ش میذاره، آمریتا از ترس میخواد جیغ بزنه که ایمران دستش رو روی دهان آمریتا میگیره. آمریتا با تعجب به ایمران نگاه میکنه و ایمران که دستش رو روی دهان آمریتا نگه داشته آروم بهش میگه:
_ هیــــــــــس.
آمریتا که هنوز دست ایمران روی دهانشه با صدای نا مفهومی میگه:
_ چیه؟
ایمران که متوجه نشده میگه:
_ چی؟
آمریتا همونطور تکرار میکنه:
_ چیه؟
ایمران: چی میگی؟
آمریتا دست ایمران رو کنار میزنه و با ناراحتی میگه:
_ چیه؟ چیه؟ چیه؟
ایمران: ببخشید، قرص سر درد داری؟
آمریتا: نه. سرت درد میکنه؟
ایمران: آره، هرچقدر دنبال آقا دارام گشتم پیداش نکردم، شاید اون داشت... ببخشید مزاحمت شدم.
ایمران میره و روی مبل میشینه و سرش رو با دوتا دستهاش میگیره. آمریتا با ناراحتی به ایمران نگاه میکنه و به طرفش میره جلوش می ایسته و میگه:
_ من یه راه حل خوب برای سر درد دارم.
ایمران به آمریتا نگاه میکنه و میگه:
_ چی؟
آمریتا کنار ایمران میشینه و میگه:
_ میخوای سرت رو ماساژ بدم (پاش رو نشون میده) سرت رو بذار اینجا.
ایمران با تردید و تعجب به آمریتا نگاه میکنه، آمریتا میگه:
_ به من اعتماد کن... من توی این کار فوق العاده ام، دو دقیقه ای خوبش میکنم.
ایمران: واقعا!!!؟
آمریتا سرش رو به علامت مثبت تکون میده. ایمران رو مبل دراز میکشه و سرش رو روی پای آمریتا میذاره. آمریتا هم شروع میکنه به ماساژ دادن. بعد از چند دقیقه آمریتا میگه:
_ بهتر شدی؟
ایمران با شیطنت به آمریتا نگاه میکنه بعد چشمهاش رو میبنده و میگه:
_ نه، خیلی درد میکنه.
آمریتا با نگرانی میگه:
_ نکنه سر دردت دلیل جدی داره! حتما دکتر برو. آخه سردردهای معمولی اصولا با کمی ماساژ خوب میشه.
ایمران چشمهاش رو باز میکنه و با حس مبهمی به آمریتا نگاه میکنه سریع نگاهش رو از آمریتا برمیداره و میگه:
_ نه بابا چیزی نیست، فکر کنم بهتر شدم.
ایمران میشینه و میگه:
_ ممنون.
آمریتا: دیدی گفتم دو دقیقه ای خوبت میکنم.
ایمران: پس لازمه حتما شماره ات رو بگیرم تا هر وقت سر درد گرفتم زودی بیای و خوبم کنی.
آمریتا: مگه من دکتر خصوصیتم؟
_ خب، دکترم میشی.
آمریتا پوزخندی میزنه و میگه:
_ انگار هنوز حالت خوب نشده.
آمریتا بلند میشه و داره میره که ایمران دستش رو میگیره و میگه:
_ خانم دکتر، من که اینقدر حالم بده برام نسخه نمینویسی؟
آمریتا سرش رو به حالت تأسف تکون میده و دستش رو از دست ایمران بیرون میکشه و میره. ایمران همینطور به رفتن آمریتا نگاه میکنه و با دست آروم به پیشونیش میزنه و با خودش میگه "انگار واقعا حالم خوب نیست، اینا چی بود بهش گفتم؟!!!".
داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت چپ – نزدیک سحر
نمایی از اتاق نشون داده میشه که آفتاب و جنلیا هر دو همدیگه رو بغل کردن و خوابن. یهو یه قطره آب روی پیشونی آفتاب می افته و آفتاب از خواب بیدار میشه ولی چشمهاش رو باز نمیکنه و همونطور پیشونیش رو پاک میکنه. دوباره یه قطره دیگه می افته ایندفعه آفتاب چشمهاش رو باز میکنه و آروم میگه:
_ اَه...
به سقف نگاهی میکنه و با خودش میگه "چه شانسی! حتما باید این سقف سر جای من چکه کنه؟". میخواد یه ذره عقبتر بره که متوجه میشه جنلیا رو بغل کرده، با تعجب به خودش میگه "چی شده؟؟؟" تا دستش رو از دور جنلیا بر میداره میبینه جنلیا هم اونو بغل کرده، با تعجب به جنلیا نگاه میکنه یواش یواش تعجب توی چشمهاش به محبت تبدیل میشه همینطور که به جنلیا خیره شده ناخودآگاه دستش رو دوباره به طرف جنلیا میبره تا میاد بغلش کنه یه لحظه مردد میشه با خودش میگه "چیکار دارم میکنم، اون به من اعتماد کرده" دستش رو عقب میبره، آروم دست جنلیا رو از دور کمرش برمیداره و کمی از جنلیا فاصله میگیره، تا چشمهاش رو میبنده جنلیا در حالی که خوابه به آفتاب نزدیکتر میشه بغلش میکنه و سرش رو روی سینه ی آفتاب میذاره، آفتاب چشمهاش رو باز میکنه و به جنلیا نگاهی میکنه و آروم میگه:
_ جنلـ...
آفتاب از گفتن منصرف میشه و دستهاش رو زیر سرش میذاره، لبخندی میزنه و چشمهاش رو میبنده.
آمریتا که هنوز دست ایمران روی دهانشه با صدای نا مفهومی میگه:
_ چیه؟
ایمران که متوجه نشده میگه:
_ چی؟
آمریتا همونطور تکرار میکنه:
_ چیه؟
ایمران: چی میگی؟
آمریتا دست ایمران رو کنار میزنه و با ناراحتی میگه:
_ چیه؟ چیه؟ چیه؟
ایمران: ببخشید، قرص سر درد داری؟
آمریتا: نه. سرت درد میکنه؟
ایمران: آره، هرچقدر دنبال آقا دارام گشتم پیداش نکردم، شاید اون داشت... ببخشید مزاحمت شدم.
ایمران میره و روی مبل میشینه و سرش رو با دوتا دستهاش میگیره. آمریتا با ناراحتی به ایمران نگاه میکنه و به طرفش میره جلوش می ایسته و میگه:
_ من یه راه حل خوب برای سر درد دارم.
ایمران به آمریتا نگاه میکنه و میگه:
_ چی؟
آمریتا کنار ایمران میشینه و میگه:
_ میخوای سرت رو ماساژ بدم (پاش رو نشون میده) سرت رو بذار اینجا.
ایمران با تردید و تعجب به آمریتا نگاه میکنه، آمریتا میگه:
_ به من اعتماد کن... من توی این کار فوق العاده ام، دو دقیقه ای خوبش میکنم.
ایمران: واقعا!!!؟
آمریتا سرش رو به علامت مثبت تکون میده. ایمران رو مبل دراز میکشه و سرش رو روی پای آمریتا میذاره. آمریتا هم شروع میکنه به ماساژ دادن. بعد از چند دقیقه آمریتا میگه:
_ بهتر شدی؟
ایمران با شیطنت به آمریتا نگاه میکنه بعد چشمهاش رو میبنده و میگه:
_ نه، خیلی درد میکنه.
آمریتا با نگرانی میگه:
_ نکنه سر دردت دلیل جدی داره! حتما دکتر برو. آخه سردردهای معمولی اصولا با کمی ماساژ خوب میشه.
ایمران چشمهاش رو باز میکنه و با حس مبهمی به آمریتا نگاه میکنه سریع نگاهش رو از آمریتا برمیداره و میگه:
_ نه بابا چیزی نیست، فکر کنم بهتر شدم.
ایمران میشینه و میگه:
_ ممنون.
آمریتا: دیدی گفتم دو دقیقه ای خوبت میکنم.
ایمران: پس لازمه حتما شماره ات رو بگیرم تا هر وقت سر درد گرفتم زودی بیای و خوبم کنی.
آمریتا: مگه من دکتر خصوصیتم؟
_ خب، دکترم میشی.
آمریتا پوزخندی میزنه و میگه:
_ انگار هنوز حالت خوب نشده.
آمریتا بلند میشه و داره میره که ایمران دستش رو میگیره و میگه:
_ خانم دکتر، من که اینقدر حالم بده برام نسخه نمینویسی؟
آمریتا سرش رو به حالت تأسف تکون میده و دستش رو از دست ایمران بیرون میکشه و میره. ایمران همینطور به رفتن آمریتا نگاه میکنه و با دست آروم به پیشونیش میزنه و با خودش میگه "انگار واقعا حالم خوب نیست، اینا چی بود بهش گفتم؟!!!".
داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق سمت چپ – نزدیک سحر
نمایی از اتاق نشون داده میشه که آفتاب و جنلیا هر دو همدیگه رو بغل کردن و خوابن. یهو یه قطره آب روی پیشونی آفتاب می افته و آفتاب از خواب بیدار میشه ولی چشمهاش رو باز نمیکنه و همونطور پیشونیش رو پاک میکنه. دوباره یه قطره دیگه می افته ایندفعه آفتاب چشمهاش رو باز میکنه و آروم میگه:
_ اَه...
به سقف نگاهی میکنه و با خودش میگه "چه شانسی! حتما باید این سقف سر جای من چکه کنه؟". میخواد یه ذره عقبتر بره که متوجه میشه جنلیا رو بغل کرده، با تعجب به خودش میگه "چی شده؟؟؟" تا دستش رو از دور جنلیا بر میداره میبینه جنلیا هم اونو بغل کرده، با تعجب به جنلیا نگاه میکنه یواش یواش تعجب توی چشمهاش به محبت تبدیل میشه همینطور که به جنلیا خیره شده ناخودآگاه دستش رو دوباره به طرف جنلیا میبره تا میاد بغلش کنه یه لحظه مردد میشه با خودش میگه "چیکار دارم میکنم، اون به من اعتماد کرده" دستش رو عقب میبره، آروم دست جنلیا رو از دور کمرش برمیداره و کمی از جنلیا فاصله میگیره، تا چشمهاش رو میبنده جنلیا در حالی که خوابه به آفتاب نزدیکتر میشه بغلش میکنه و سرش رو روی سینه ی آفتاب میذاره، آفتاب چشمهاش رو باز میکنه و به جنلیا نگاهی میکنه و آروم میگه:
_ جنلـ...
آفتاب از گفتن منصرف میشه و دستهاش رو زیر سرش میذاره، لبخندی میزنه و چشمهاش رو میبنده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر