صحنه ای از اتاق تقریبا بزرگی که یه در شیشه ای به بالکن داره نشون داده میشه، دو ردیف رخت خواب پهن شده که پسرها یه طرف و دختر ها یه طرف دیگه خوابیدن و جای یکی از دختر ها خالیه. صدای رعد و برق سلمان رو از خواب بیدار میکنه، تا میاد چشمهاش رو ببنده و دوباره بخوابه سایه ی کسی رو توی بالکن میبینه با کنجکاوی نگاه میکنه متوجه میشه که کاترینا توی بالکنه، از جاش بلند میشه و آروم آروم به بالکن میره.
خارجی – بالکن خانه ی دارام – نیمه شب
کاترینا متوجه ی حضور سلمان نمیشه. سلمان میره کنار کاترینا می ایسته و میگه:
_ توی چه فکری هستی؟
کاترینا با تعجب به طرف سلمان برمیگرده و میگه:
_ تو کی اومدی اینجا؟!
سلمان با شیطنت میگه:
_ اینقدر توی فکر غرق بودی که حتی نفهمیدی من کی اومدم!
سلمان چشمهاش رو جمع میکنه و با کنجکاوی به کاترینا نگاه میکنه و ادامه میده:
_ ایممممممممم... پریم؟ نه؟!
کاترینا دست به سینه میشه و با غضب به سلمان نگاه میکنه و میگه:
_ تو که دوباره اینو گفتی.
سلمان مظلومانه میگه:
_ آخه اینکه انصاف نیست، حداقل بگو چرا درموردش حرف نزنم.
کاترینا: چرا باید درمورد کسی که به ما ربطی نداره حرف بزنیم.
سلمان: تو که توی دفترت نوشته بودی اون پسر خوبیه، پس چرا؟
کاترینا آهی میکشه و میگه:
_ ای بابا من اصلا نمیخوام عروسی کنم.
سلمان: آهــــــان، میدونی وقتی یکی اینو میگه یعنی چی؟ وقتی اینقدر قاطعانه میگی من نمیخوام اصلا عروسی بکنم یعنی اینکه، یک... عاشقی و از اینکه به طرف برسی نا امیدی، دو... از عروسی میترسی و گزینه ی آخر اینکه... ایرادی داری.
کاترینا چشمهاش رو گشاد میکنه و با تعجب به سلمان نگاه میکنه، سلمان هول میشه و سریع میگه:
_ نه، نه، نه، من میدونم، تو که ایرادی نداری. گزینه ی آخر برای تو حذفه.
کاترینا با دلخوری روش رو برمیگردونه، سلمان میگه:
_ هــــا، از عروسی میترسی. درسته؟!
کاترینا همونطور ایستاده و هیچی نمیگه، سلمان ادامه میده:
_ بهت نمیاد بترسی! واقعا میترسی؟ لولوخورخوره که نیست فقط (لحن حرف زدنش رو ترسناک میکنه) میاد جلو، بهت نزدیک میشه هی نزدیک و نزدیکتر...
کاترینا با اخم به سلمان نگاه میکنه و حرفش رو قطع میکنه و میگه:
_ خیلی داری پرو میشی، اینا چیه میگی، نیاز نیست تو این چیزها رو به من بگی خودم میدونم اصلا هم نمیترسم.
سلمان دستی به سرش میکشه و میگه:
_ نمیتونستی زودتر بگی، خب منم اینا رو بهت نمیگفتم، ندیدی صورتم مثل لبو سرخ شده بود. پس گزینه ی دوم هم خط میخوره و فقط میمونه گزینه ی اول....
سلمان مکثی میکنه و یهو با شوق میگه:
_ تو عاشقی؟!! واقعا عاشقی؟!!!
کاترینا گونه هاش سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه تا به سلمان نگاه نکنه. سلمان میگه:
_ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟ من میشناسمش؟
کاترینا با سر تأیید میکنه. سلمان خشکش میزنه و احساس میکنه پاهاش سست شده دستش رو به نرده ی بالکن میگیره. چند لحظه سکوتی بینشون ایجاد میشه، سلمان با خودش میگه "من چرا اینطوری شدم؟!!" خودش رو جمع و جور میکنه و با غمی توی صداش میگه:
_ اون کیه؟
کاترینا با ناراحتی میگه:
_ چه فایده ای داره که تو بدونی؟
اشک توی چشمهای سلمان جمع میشه ولی سلمان سریع سعی میکنه خودش رو کنترل کنه و میگه:
_ دوستت نداره؟
کاترینا که اشک توی چشمهاش حلقه زده سرش رو بالا میاره و به سلمان نگاه میکنه. سلمان درحالی که سعی میکنه احساساتش رو مخفی کنه میگه:
_ حالا بهم بگو ببینم اون احمق کیه؟
_ اگه بدونی کیه هیچ وقت بهش نمیگی احمق.
_ اگه احمق نبود با وجود این همه عشق تو هیچ وقت بهت نمیگفت دوستت نداره.
_ اون بهم نگفته که دوستم نداره، اون حتی نمیدونه که من دوستش دارم.
_ پس تو از کجا فهمیدی؟
_ من فکر نمیکنم اون دوست داشته باشه به من به عنوان عشقش نگاه کنه... من برای اون فقط یه دوستم.
در همین لحظه اشک از گوشه ی چشم کاترینا سرازیر میشه، سلمان با محبت اشک کاترینا رو پاک میکنه و میگه:
_ اگه فکر میکنی اون واقعا عشقت رو رد میکنه، تو میتونی با کسی که دوستت داره بهترین زندگی رو داشته باشی.
_ تو خودت راضی میشی که وقتی با کسی هستی، روز و شب به یکی دیگه فکر کنی؟
سلمان دستی به صورتش میکشه و میگه:
_ حق با توئه، ولی ... چرا به من نمیگی اون کیه؟
_ آخه... اگه به تو بگم اون میفهـ.... میفهمه.
سلمان با تعجب میگه:
_ یعنی فکر میکنی من اینقدر دهن لقم؟ بگو دیگه.
کاترینا به علامت منفی سرش رو تکون میده.
سلمان وقتی میبینه کاترینا خیلی ناراحته به شوخی بهش میگه:
_ میدونستم جنبه ش رو نداری زودی عاشقم میشی.
کاترینا هول میشه و سریع میخواد به اتاق بره که سلمان دستش رو میگیره، آهی میکشه و مشتش رو میاره بالا و انگشت اشاره اش رو باز میکنه میگه:
_ باشه، باشه، بدون شوخی... رانبیر؟...
کاترینا: من در مورد کسی که دوست دختر داره حتی فکر هم نمیکنم، اونوقت عاشق رانبیر بشم؟
سلمان انگشت بعدیش رو باز میکنه و میگه:
_ آکشی؟... اینم که زن داره، پس حذفه.
کاترینا لبخندی میزنه، سلمان انگشت بعدیش رو باز میکنه میگه:
_ نیل؟... (کمی فکر میکنه) اینم دوست دختر داشت، نداشت؟
کاترینا: داشت؟! داره.
سلمان آخرین انگشتش رو باز میکنه و کمی فکر میکنه و میگه:
_ کی مونده دیگه؟
سلمان همینطور که به انگشتش نگاه میکنه و توی فکره یهو با خودش میگه "من!!!". کاترینا در حالی که با نا امیدی به انگشت سلمان نگاه میکنه با خودش میگه "درسته من جنبه ش رو نداشتم". سلمان یهو با تعجب به کاترینا نگاه میکنه و دوباره به انگشتش نگاه میکنه. کاترینا سرش رو پایین میندازه و میره توی اتاق، سلمان درحالی که به انگشتش خیره شده با خودش میگه "من!!غیر ممکنه، شاید دارم اشتباه میکنم"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر