داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

داخلی - طبقه ی دوم خانه ی دارام - اتاق وسط - شب

صحنه ای از اتاق تقریبا بزرگی که یه در شیشه ای به بالکن داره نشون داده میشه، دو ردیف رخت خواب پهن شده که پسرها یه طرف و دختر ها یه طرف دیگه خوابیدن و جای یکی از دختر ها خالیه. صدای رعد و برق سلمان رو از خواب بیدار میکنه، تا میاد چشمهاش رو ببنده و دوباره بخوابه سایه ی کسی رو توی بالکن میبینه با کنجکاوی نگاه میکنه متوجه میشه که کاترینا توی بالکنه، از جاش بلند میشه و آروم آروم به بالکن میره.

خارجی – بالکن خانه ی دارام – نیمه شب
کاترینا متوجه ی حضور سلمان نمیشه. سلمان میره کنار کاترینا می ایسته و میگه:
_ توی چه فکری هستی؟
کاترینا با تعجب به طرف سلمان برمیگرده و میگه:
_ تو کی اومدی اینجا؟!
سلمان با شیطنت میگه:
_ اینقدر توی فکر غرق بودی که حتی نفهمیدی من کی اومدم!
سلمان چشمهاش رو جمع میکنه و با کنجکاوی به کاترینا نگاه میکنه و ادامه میده:
_ ایممممممممم... پریم؟ نه؟!
کاترینا دست به سینه میشه و با غضب به سلمان نگاه میکنه و میگه:
_ تو که دوباره اینو گفتی.
سلمان مظلومانه میگه:
_ آخه اینکه انصاف نیست، حداقل بگو چرا درموردش حرف نزنم.
کاترینا: چرا باید درمورد کسی که به ما ربطی نداره حرف بزنیم.
سلمان: تو که توی دفترت نوشته بودی اون پسر خوبیه، پس چرا؟
کاترینا آهی میکشه و میگه:
_ ای بابا من اصلا نمیخوام عروسی کنم.
سلمان: آهــــــان، میدونی وقتی یکی اینو میگه یعنی چی؟ وقتی اینقدر قاطعانه میگی من نمیخوام اصلا عروسی بکنم یعنی اینکه، یک... عاشقی و از اینکه به طرف برسی نا امیدی، دو... از عروسی میترسی و گزینه ی آخر اینکه... ایرادی داری.
کاترینا چشمهاش رو گشاد میکنه و با تعجب به سلمان نگاه میکنه، سلمان هول میشه و سریع میگه:
_ نه، نه، نه، من میدونم، تو که ایرادی نداری. گزینه ی آخر برای تو حذفه.
کاترینا با دلخوری روش رو برمیگردونه، سلمان میگه:
_ هــــا، از عروسی میترسی. درسته؟!
کاترینا همونطور ایستاده و هیچی نمیگه، سلمان ادامه میده:
_ بهت نمیاد بترسی! واقعا میترسی؟ لولوخورخوره که نیست فقط (لحن حرف زدنش رو ترسناک میکنه) میاد جلو، بهت نزدیک میشه هی نزدیک و نزدیکتر...
کاترینا با اخم به سلمان نگاه میکنه و حرفش رو قطع میکنه و میگه:
_ خیلی داری پرو میشی، اینا چیه میگی، نیاز نیست تو این چیزها رو به من بگی خودم میدونم اصلا هم نمیترسم.
سلمان دستی به سرش میکشه و میگه:
_ نمیتونستی زودتر بگی، خب منم اینا رو بهت نمیگفتم، ندیدی صورتم مثل لبو سرخ شده بود. پس گزینه ی دوم هم خط میخوره و فقط میمونه گزینه ی اول....
سلمان مکثی میکنه و یهو با شوق میگه:
_ تو عاشقی؟!! واقعا عاشقی؟!!!
کاترینا گونه هاش سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه تا به سلمان نگاه نکنه. سلمان میگه:
_ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟ من میشناسمش؟
کاترینا با سر تأیید میکنه. سلمان خشکش میزنه و احساس میکنه پاهاش سست شده دستش رو به نرده ی بالکن میگیره. چند لحظه سکوتی بینشون ایجاد میشه، سلمان با خودش میگه "من چرا اینطوری شدم؟!!" خودش رو جمع و جور میکنه و با غمی توی صداش میگه:
_ اون کیه؟
کاترینا با ناراحتی میگه:
_ چه فایده ای داره که تو بدونی؟
اشک توی چشمهای سلمان جمع میشه ولی سلمان سریع سعی میکنه خودش رو کنترل کنه و میگه:
_ دوستت نداره؟
کاترینا که اشک توی چشمهاش حلقه زده سرش رو بالا میاره و به سلمان نگاه میکنه. سلمان درحالی که سعی میکنه احساساتش رو مخفی کنه میگه:
_ حالا بهم بگو ببینم اون احمق کیه؟
_ اگه بدونی کیه هیچ وقت بهش نمیگی احمق.
_ اگه احمق نبود با وجود این همه عشق تو هیچ وقت بهت نمیگفت دوستت نداره.
_ اون بهم نگفته که دوستم نداره، اون حتی نمیدونه که من دوستش دارم.
_ پس تو از کجا فهمیدی؟
_ من فکر نمیکنم اون دوست داشته باشه به من به عنوان عشقش نگاه کنه... من برای اون فقط یه دوستم.
در همین لحظه اشک از گوشه ی چشم کاترینا سرازیر میشه، سلمان با محبت اشک کاترینا رو پاک میکنه و میگه:
_ اگه فکر میکنی اون واقعا عشقت رو رد میکنه، تو میتونی با کسی که دوستت داره بهترین زندگی رو داشته باشی.
_ تو خودت راضی میشی که وقتی با کسی هستی، روز و شب به یکی دیگه فکر کنی؟
سلمان دستی به صورتش میکشه و میگه:
_ حق با توئه، ولی ... چرا به من نمیگی اون کیه؟
_ آخه... اگه به تو بگم اون میفهـ.... میفهمه.
سلمان با تعجب میگه:
_ یعنی فکر میکنی من اینقدر دهن لقم؟ بگو دیگه.
کاترینا به علامت منفی سرش رو تکون میده.
سلمان وقتی میبینه کاترینا خیلی ناراحته به شوخی بهش میگه:
_ میدونستم جنبه ش رو نداری زودی عاشقم میشی.
کاترینا هول میشه و سریع میخواد به اتاق بره که سلمان دستش رو میگیره، آهی میکشه و مشتش رو میاره بالا و انگشت اشاره اش رو باز میکنه میگه:
_ باشه، باشه، بدون شوخی... رانبیر؟...
کاترینا: من در مورد کسی که دوست دختر داره حتی فکر هم نمیکنم، اونوقت عاشق رانبیر بشم؟
سلمان انگشت بعدیش رو باز میکنه و میگه:
_ آکشی؟... اینم که زن داره، پس حذفه.
کاترینا لبخندی میزنه، سلمان انگشت بعدیش رو باز میکنه میگه:
_ نیل؟... (کمی فکر میکنه) اینم دوست دختر داشت، نداشت؟
کاترینا: داشت؟! داره.
سلمان آخرین انگشتش رو باز میکنه و کمی فکر میکنه و میگه:
_ کی مونده دیگه؟
سلمان همینطور که به انگشتش نگاه میکنه و توی فکره یهو با خودش میگه "من!!!". کاترینا در حالی که با نا امیدی به انگشت سلمان نگاه میکنه با خودش میگه "درسته من جنبه ش رو نداشتم". سلمان یهو با تعجب به کاترینا نگاه میکنه و دوباره به انگشتش نگاه میکنه. کاترینا سرش رو پایین میندازه و میره توی اتاق، سلمان درحالی که به انگشتش خیره شده با خودش میگه "من!!غیر ممکنه، شاید دارم اشتباه میکنم"

هیچ نظری موجود نیست: