داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

ساعت 11:05 صبح

عامر و آسین از راه میرسن و سهیل که منتظر ایستاده با دیدن اون دو میگه:
_ اومدین، داشتیم نگرانتون میشدیم.
عامر در حالی که چوبها رو روی زمین میذاره، میگه:
_ ممنون که به فکر ما بودین، چیز خاصی نشده.
آسین به طرف خانمها که یه جا جمع شدن میره و عامر هم به طرف آقایون میره و به درختی تکیه میده و میشینه. سهیل که کنار عامر نشسته دستش رو روی پای عامر میزاره، عامر همینطور توی فکره و حتی متوجه دست سهیل نمیشه. سهیل وقتی میبینه اون متوجه ش نشده با شونه تنه ای بهش میزنه و با شیطنت میگه:
_ کجایی؟ خیلی توی فکری!
عامر به طرفش برمیگرده و لبخند کمرنگی بهش میزنه. سهیل ایندفعه چشمکی میزنه و میگه:
_ من به اینا گفتم ول کن نمیخواد صداشون کنیم، اینا هی گفتن نه صدا کنیم.
عامر با نگاهی مبهوت بهش نگاه میکنه. سهیل دوباره با شیطنت میگه:
_ خودت رو به اون راه نزن، چوب که کم جمع کردی، دیر هم که اومدی تازه توی فکر هم هستی. (در حالی که با شیطنت چشمک میزنه میگه) آره دیگه...
عامر وسط حرف سهیل یهو یقه ش رو میگیره و با عصبانیت میگه:
_ فکر کردی منم مثل خودتم؟!
همه به اون دو نگاه میکنن، سلمان سریع میپرسه:
_ هی رفقا اتفاقی افتاده؟
سهیل خشکش زده. عامر در حالی که یقه ی سهیل رو رها میکنه سرش رو پایین میندازه و با ناراحتی به سهیل میگه:
_ معذرت میخوام. اصلا دست خودم نبود. یهو خیلی عصبانی شدم.
سهیل دستش رو روی شونه ی عامر میذاره و میگه:
_ نه، من باید معذرت بخوام، نباید اونطوری حرف میزدم. ببخشید.
ایمران میگه:
_ ناهار حاضره.
همه دور هم ناهارشون رو میخورن. بعد از ناهار سلمان میگه:
_ از صبح راه رفتیم، موافقید اینجا یه ذره استراحت کنیم.
عامر: باشه یه ذره دیگه هم اینجا میشینیم.
همه در حال استراحت هستن که یهو پرنده ای که بالای درخته روی شونه ی جنلیا خراب کاری میکنه. جنلیا که متوجه نشده با تعجب میگه:
_ این چی بود روی من افتاد؟
آیشا: ای وای پرنده روت کثیف کاری کرده.
جنلیا: اَه... حالا چیکار کنم؟ وای خدا چه بوی بدی هم میده!
کاترینا: اگه لباس همرات داری برو عوضش کن.
جنلیا: آخه حالا اینجا چطوری لباسم رو عوض کنم؟!
آمریتا رو به جنلیا آروم میگه:
_ خب تو که نامزدت همراته میتونید با هم برید یه جایی همین اطراف بعد لباست رو عوض کنی. خوبه یکی باهاته من که هیچ کس باهام نیست اگه از این بدبختیها سرم بیاد باید چیکار کنم!
جنلیا با کمی تردید و ناچاری از جاش بلند میشه و آفتاب رو صدا میکنه و با هم میرن و به درخت بزرگی میرسن. جنلیا میگه:
_ پشت این درخت خوبه.
آفتاب: اگه بری پشت درخت که من دیگه نمیبینمت... (جنلیا با تعجب نگاهش میکنه و آفتاب سریع ادامه میده) یعنی منظورم اینه که اگه اتفاقی برات بیافته من ممکنه متوجه نشم.
جنلیا: خب من... (کمی فکر میکنه) خب با هم هی حرف میزنیم.
آفتاب با سر میگه باشه و به درخت تکیه میده. جنلیا میره پشت درخت و میگه:
_ خب شروع کن.
آفتاب با تعجب میگه:
_ چی رو؟
_ خب یه چیزی بگو دیگه.
_ آهان... بنظرت یعنی میتونیم بلآخره راهی رو پیدا کنیم برسیم خونه؟
_ ای بابا فکرای منفی نکن، ما حتما راهی که میریم به خونه میرسه.
_ ولی خدا رو شکر با آدمهای خوبی هستیم.
_ آره خیلی خونگرم هستن، مخصوصا آیشا و سهیل، بیچاره ها با این گرفتاری تازه باید به فکر این باشن که برای اینکه دیر برگشتن جواب مامان باباشون رو چی بدن.
_ خیلی بده که خانواده هاشون ناراضین. ولی به نظر من ازدواج سنتی از این لحاظ خیلی بهتره، حداقل خانواده ها راضین.
_ ولی مهم دو طرفن که میخوان با هم ازدواج کنن. نظر دختر و پسر مهمه.
_ نظر دختر و پسر مهمه ولی نظر خانواده خیلی شرطه، خانواده از عشق مهمتره، مگه نمیبینی که همین سهیل و آیشا که اینقدر همدیگه رو دوست دارن سر خانواده هاشون باهم دعواشون شده.
_ آره، دو نفر اینقدر همدیگه رو دوست دارن اونوقت خانواده هاشون اونها از هم جدا میکنن ولی دو نفر دیگه که تا حالا همدیگه رو ندیدن خانواده هاشون براشون تصمیم میگیرن که با هم عروسی کنن.
آفتاب چند لحظه مکث میکنه و جنلیا وقتی میبینه آفتاب چیزی نمیگه بلند میگه:
_ آفتاب کجایی؟
_ همینجام... ولی فکر نمیکنی که عشق میتونه بعد از ازدواج هم بوجود بیاد من فکر میکنم مادر و پدر همیشه برای بچه ش بهترین رو میخواد.
_ من نمیگم پدر و مادر بد بچه ها رو میخوان ولی چه عشقی میتونه بعد از ازدواج بوجود بیاد؟ وقتی دو نفر با هم عروسی میکنن اونوقت مجبورن با هم زندگی کنن و بعد از یه مدتی به هم عادت میکنن به این که نمیشه گفت عشق، عشق مجبوری نیست، وقتی ازدواج نکردی مجبور نیستی عاشق کسی بشی ولی اگه از کسی خوشت بیاد عاشقش میشی اما وقتی عروسی کردی مجبوری طرف رو دوست داشته باشی.
جنلیا از پشت درخت بیرون میاد و به طرف آفتاب میره و با خجالت میگه:
_ ببخشید... من نتونستم بندهای پشت لباسم رو ببندم، برام میبندی؟
آفتاب با سر میگه باشه، جنلیا چون پشت لباسش بازه با خجالت میخواد برگرده ولی آفتاب دستش رو روی شونه ی جنلیا میذاره و روبه روی جنلیا می ایسته و دستهاش رو به پشت جنلیا میبره، جنلیا با تعجبی همراه با محبت به آفتاب نگاه میکنه، آفتاب همینطور که شروع میکنه بندها رو ببنده میگه:
_ خب داشتی میگفتی.
_ آره، کسایی که به زور با هم عروسی میکنن چه رابطه ای میتونن با هم داشته باشن؟!
_ منظورت که ما نیستیم؟
جنلیا با تردید به آفتاب نگاه میکنه، آفتاب میگه:
_ پس به نظرت ما با هم چه رابطه ای داریم؟
جنلیا سرش رو پایین میندازه و خیلی آروم میگه:
_ هیچی...
آفتاب که آخرین بند هم میبنده دستهاش رو با فاصله از دور جنلیا کنار میکشه و میگه:
_ آره تو درست میگی... ما با هم هیچ رابطه ای نداریم.
یهو بارون میاد و آفتاب میگه:
_ زود باش بیا بریم.
هر دو به سمت جایی که بقیه بودن میدوئن در همین حین آفتاب که میبینه جنلیا داره خیس میشه، بارونیش رو از تنش درمیاره و بالای سر خودش و جنلیا میگیره، جنلیا با محبت به آفتاب نگاهی میکنه همین موقع آفتاب هم به اون نگاه میکنه ولی تا جنلیا نگاه آفتاب رو میبینه سرش رو پایین میندازه.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

داستان داره كم كم جالب ميشه ....