داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

ساعت 10 صبح

همه اینقدر راه رفتن خسته شدن و یه جا نشستن. آمریتا از کیفش بیسکویت در میاره و به همه تعارف میکنه. آیشا میگه:
_ وای چقدر هوس چای کردم فکرش رو بکنید با بیسکویت چه حالی میده.
آسین: تو رو به خدا نگو دلمون رو آب انداختی.
آفتاب: چای! ما یه فلاکس چای آوردیم ولی نمیدونم به تعداد برسه یا نه.
جنلیا: واو راست میگی! به هر کسی یه ذره میرسه همینشم غنیمته.
همه که چای و بیسکویت خوردن عامر میگه:
_ دستتون درد نکنه خیلی مزه داد. حالا باید یه فکری برای ناهار کنیم.
سهیل: باید دوباره بریم چوب جمع کنیم (رو به آفتاب با شیطنت ادامه میده) هنوز سیب زمینی داریم، مگه نه؟
آفتاب: بله تا دلتون بخواد سیب زمینی هست.
سلمان رو به آفتاب میگه:
_ پس شما همینجا پیش وسایل بمونید، بقیه هم برن چوب جمع کنن و حداکثر نیم ساعت دیگه اینجا باشن.
کاترینا دست آیشا رو میگیره و با هم میرن. سهیل هم وقتی میبینه آیشا با کاترینا رفت با لجبازی به سلمان میزنه و میگه:
_ بیا بریم رفیق.
و سلمان و سهیل با هم میرن. ایمران رو به آمریتا میگه:
_ با من میای؟
آمریتا در حالی که لبخندی میزنه سرش رو به علامت مثبت تکون میده و با هم راه می افتن و عامر و آسین هم از طرف دیگه ای میرن. آسین همینطور که راه میره و چوب جمع میکنه زیر لب با ریتم زمزمه میکنه:
_ مره رنگ مه رنگینه والی (یکی هست که در رنگهای من رنگینه) پری هو یا هو پریون کی رانی؟ (تو پری هستی یا ملکه ی پریها؟) یا هو مری پریم کاهانی (یا داستان عشق منی)...
عامر از پشت دستش رو روی شونه ی آسین میذاره و آسین به طرفش برمیگرده و عامر شروع میکنه به خوندن:
_ مره سوالون کا جواب دو (به سوالهای من جواب بده) دو نا (بده)...
عامر دست آسین رو میگیره و با هم میرقصن و همینطور عامر به خوندنش ادامه میده:
_ کیون هو توم شرمایی هویی سه؟ (چرا تو اینقدر خجالت میکشی؟)...
عامر آسین رو میچرخونه و روی دستش خم میکنه و در حالی که توی چشمهای آسین خیره شده ادامه میده:
_ لگتی هو کوچ کبرایی هویی سه (انگار از یه چیزی نگرانی)...
عامر همینطور که توی چشمهای آسین خیره شده ناخودآگاه یواش یواش خوندنش از ریتم می افته و هر کلمه رو آرومتر و شمرده تر از کلمه ی قبلی میگه:
_ تلکا هوآ سا آچل کیون هه؟ (این همه پوشش برای چیه؟) یه مره دیل مه هلچل کیون هه؟ (این غوغای دل من برای چیه؟)...
عامر همینطور که به لبهای آسین نگاه میکنه آروم آروم بهش نزدیک میشه، آسین در حالی که با چشمهای هراسانش به چشمهای مشتاق عامر خیره شده تمام بدنش یخ کرده و اینقدر ضربان قلبش تند شده که احساس میکنه تمام دنیا دارن صدای ضربان قلبش رو میشنون، ناخودآگاه دستش رو یکمی از توی دست عامر بیرون میکشه. عامر که اضطراب آسین رو احساس میکنه، خیلی آروم دست آسین رو رها میکنه و همینطور که با نا امیدی به آسین نگاه میکنه چند قدم به عقب میره و به آسین پشت میکنه و با مشت آروم به تنه ی درخت میکوبه. آسین توی جاش میخکوب شده و اشک توی چشمهاش حلقه زده. عامر سرش رو به مشتش که روی تنه ی درخته تکیه میده، آهی میکشه و آروم در حالی که غمی توی صداش هست میگه:
_ چیه؟ تو چته؟
آسین ساکت وایستاده و هیچی نمیگه. عامر به طرف آسین برمیگرده وقتی میبینه آسین داره گریه میکنه به طرفش میره و شونه هاش رو میگیره تکون میده و با صدای تقریبا بلندی میگه:
_ چرا هیچی نمیگی؟
آسین همینطور که به عامر نگاه میکنه اشکهاش بیشتر و بیشتر میشه. عامر با دیدن اشکهای آسین بیشتر عصبانی میشه و با ناراحتی میگه:
_ گریه نکن، آخه چرا گریه میکنی؟ مگه چی شده؟
عامر آروم دستش رو میبره دور صورت آسین و با آرامش و محبت ادامه میده:
_ اگه چیزی هست به منم بگو.
آسین بازم چیزی نمیگه. عامر چند قدم به عقب میره و در حالی که عصبانیتش رو کنترل میکنه دستش رو مشت میکنه و کف دست دیگرش میکوبه. آسین همینطور که اشکهاش رو پاک میکنه میشینه و به درخت پشتش تکیه میده. عامر نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ نمیخوای بگی؟ (عامر دستی به سرش میکشه) میدونی با این هیچی نگفتنت هزارتا فکر توی ذهن من میاری؟ (کمی سکوت میکنه و ادامه میده) من غریبه ام، نه؟ (با بغض ادامه میده) آره غریبه ام.
عامر با ناراحتی به آسمون نگاه میکنه و با تأسف سرش رو تکون میده. نگاهی به آسین که ساکت نشسته و سرش رو پایین انداخته میکنه به طرفش میره و آروم رو به روش میشینه. با چشمانی پر از التماس به آسین نگاه میکنه و میگه:
_ دو ماهه باهم عروسی کردیم ولی تو حتی نمیذاری من بهت نزدیک بشم. آخه چرا؟! (کمی مکث میکنه) من دو ماهه که صبر کردم که شاید خودت دلیلش رو بگی. (بلندتر ادامه میده) آخه این چیه که من حق ندارم بدونم؟
وقتی عامر میبینه آسین هنوز سرش پایینه دستش رو زیر چونه ی آسین میبره و صورت آسین رو بالا میاره و میگه:
_ به من نگاه کن. نکنه من حتی ارزش نگاه کردن هم ندارم.
آسین توی چشمهای عامر نگاه میکنه، عامر همینطور که با التماس توی چشمهای آسین خیره شده ادامه میده:
_ میدونی با این رفتارت من چی فکر میکنم؟... من فکر میکنم که تو منو دوست نداری.
آسین سرش رو پایین میندازه و عامر با آرامش دستهای آسین که هنوز سرده و میلرزه رو میگیره و میگه:
_ خواهش میکنم بگو... منو از این سردرگمی در بیار... (با بغض ادامه میده) اگه کس دیگه ای رو دوست داری بگو من اصلا ناراحت نمیشم. فقط خواهش میکنم بگو.
آسین با ناراحتی از جاش بلند میشه و میره تا چوبها رو جمع کنه ولی عامر دستش رو میگیره و رو به روش می ایسته و میگه:
_ کجا میری؟ دارم باهات حرف میزنم.
عامر به آسین نزدیکتر میشه و ادامه میده:
_ با این کارات ثابت میکنی که حتی حرفهام هم برات ارزشی نداره.
اشک توی چشمهای آسین حلقه میزنه و صورتش رو برمیگردونه. عامر دور آسین دور میزنه و از پشت لبهاش رو به گوش آسین نزدیک میکنه و آروم در گوشش میگه:
_ آخه چرا با خودتو من اینطوری میکنی؟ (عامر دست آسین رو میگیره و میاره بالا) نگاه کن دستهات داره میلرزه (همینطور که دست آسین توی دستهاشه، دستش رو به طرف قلب آسین میبره و روی قلبش میذاره) حس کن تندتر از همیشه میزنه (صورت آسین رو با دستش به طرف خودش بر میگردونه) ببین رنگت مثل گچ سفید شده (به چشمهای آسین نگاه میکنه) این نگرانی که توی چشمهاته برای چیه؟
آسین درحالی که بغض گلوش رو گرفته و اشک از چشمهاش جاریه میگه:
_ خواهش میکنم ... ادامه نده.
عامر پشتش رو میکنه و از آسین دور میشه، چشمهاش رو میبنده و روی زمین زانو میزنه و رو به آسمون با صدای بلند میگه:
_ خدایا... من همیشه ازت یه همراه میخواستم سه ماه پیش وقتی اونو دیدم فکر کردم همراهم رو بهم دادی ولی الان از همیشه تنهاترم. خدایا اگه اون برای کس دیگه ایه چرا اونو جلوی راه من گذاشتی؟... مگه من چیکار کردم که لایق عشق اون نیستم...
آسین میاد جلوی عامر میشینه و دستش رو روی لبهای عامر میگیره در همین حین عامر چشمهاش رو باز میکنه و آسین با التماس بهش میگه:
_ تو رو به خدا اینطوری نگو.(در حالی که اشکهاش رو پاک میکنه ادامه میده) من نمیخواستم اذیتت کنم. من نمیخواستم اینطوری بشه (کمی مکث میکنه) اصلا دست خو...
در همین حین صدای سهیل که عامر و آسین رو صدا میکنه حرف آسین رو قطع میکنه.
عامر دستی به صورتش میکشه و میگه:
_ وای به کلی یادم رفته بود برای چی اومدیم اینجا، ما که اصلا چوب جمع نکردیم.
هر دو از جاشون بلند میشن و چوبهایی که جمع کرده بودن رو برمیدارن و سریع به طرف بقیه برمیگردن.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

ادامه داستان چی شده ؟ ما منتظریم!!!

ناشناس گفت...

منم منتظر بقيه ماجرام چرا اينقدر دير به دير.......