همه راه میافتن. کاترینا که کنار سلمان راه میره آیینه ش رو از کیفش درمیاره و خودش رو نگاه میکنه و درحالی که موهاش رو مرتب میکنه سلمان با شیطنت میگه:
_ ای بابا اینقدر به آیینه خیره شدی آیینه خجالت کشید ولی تو از رو نرفتی.
کاترینا: اگه آیینه با نیم نگاه من خجالت میکشه پس بیچاره هر روز صبح با 6 ساعت نگاه خیره ی تو حتما آب میشه میره توی زمین.
سلمان یهو روی شونه ی کاترینا رو نشون میده و میگه:
_ آخه اینو نگاه کن چه خوشگله.
کاترینا به شونه ش نگاهی میکنه و سنجاقک بزرگی رو میبینه از ترس چشمهاش رو میبنده و جیغ بلندی میکشه همه به طرف کاترینا برمیگردن و سلمان سریع با دست سنجاقک رو پر میده، ولی کاترینا همینطور داره جیغ میزنه و با صدای لرزون به سلمان میگه:
_ رفت؟! رفت؟!
سلمان: نه نرفته خیلی دوستت داره بهت چسبیده.
کاترینا بازم جیغ میزنه و میگه:
_ تو رو خدا برش دار، کمکم کن، خــــــــــــــدا
آمریتا بهش میگه:
_ نترس کاترینا رفته.
کاترینا چشماش رو باز میکنه و با غضب به سلمان نگاه میکنه. سلمان چشمهاش رو گشاد میکنه و با تعجب کنار پای کاترینا نشون میده و میگه:
_ چه مارمولک گنده ای!
کاترینا دوباره جیغی میکشه و سریع میپره توی بغل سلمان. سلمان دستش رو دور کاترینا حلقه میزنه اما حس متفاوتی بهش دست میده و احساس میکنه که قلبش تندتر میزنه، دستش رو از دور کاترینا برمیداره و کمی از کاترینا فاصله میگیره.
با اینکه هنوز قلبش تند میزنه سعی میکنه خودش رو آروم نشون بده و آروم به پیشونی کاترینا میزنه و میگه:
_ دیوونه، شوخی کردم، مارمولک کجا بود؟ هر کی بهت مارمولک نشون بده میپری بغلش، بیچاره پریم اگه بدونه...!
کاترینا: به اون پریم بدقیافه چه ربطی داره؟
سلمان: خب قیافه ی اون که مهم نیست به قول خودت بچه ها به تو میرن پس چه اهمیتی داره؟
_چی؟ به قول من؟! من کی همچین حرفی به تو زدم؟
سلمان هول میشه و با دستپاچگی میگه:
_ خودت گفتی یادت نیست؟
_ من اینو به تو نگفتم ولی فکر کنم قبلا این رو گفتم اما نه به تو.
کاترینا کمی فکر میکنه و یهو با تعجب میگه:
_ توی دفترم، آره توی دفترم نوشتم... اما... (کاترینا با کنجکاوی به سلمان نگاه میکنه) اما تو از کجا میدونی؟!
سلمان از خجالت سرش رو پایین میندازه.
کاترینا با عصبانیت میگه:
_ واقعا که خجالت هم داره، تو به چه اجازه ای دفتر خصوصی منو خوندی؟ (با بغض ادامه میده) ازت انتظار نداشتم.
سلمان با ناراحتی میگه:
_ داری اشتباه میکنی...
_ من اشتباه نمیکنم، اشتباه رو تو کردی، نباید این کار رو میکردی...
کاترینا روش رو برمیگردونه و میره. سلمان دست کاترینا رو میگیره و میگه:
_ وقتی دفترت افتاد زمین خیلی اتفاقی چشمم بهش خورد وگرنه من اصلا قصد فضولی نداشتم...
کاترینا با عصبانیت دست سلمان رو کنار میزنه و کنار آمریتا میره، در حین راه رفتن آمریتا چشمش به یه درخت عجیب میخوره به کاترینا میگه:
_ کاترینا میای یه عکس ازم کنار اون درخته بندازی؟
کاترینا با بی حالی و بی میلی میگه:
_ ببخشید من الان اصلا حوصله ندارم.
همینطور که اینو میگه به ایمران که از کنارشون رد میشه نگاهی میکنه و رو به ایمران میگه:
_ ایمران یه لحظه میای یه عکس از آمریتا بندازی؟
ایمران نگاهی به کاترینا و آمریتا میکنه و میگه:
_ بله حتما.
آمریتا مبایلش رو به ایمران میده و کنار درخت می ایسته و ایمران ازش عکس میندازه، ایمران و آمریتا به طرف هم میرن و ایمران در حالی که گوشی رو به طرف آمریتا گرفته میگه:
_ ببین این خوبه؟
آمریتا نگاهی میکنه و میگه:
_ ممنون خیلی خوبه.
ایمران در حالی که سرش رو پایین انداخته میگه:
_ دوربینش 5 مگا پیکسله، نه؟
_ آره چطور مگه؟
_ تنظیمش نکردی؟
_ نه، متأسفانه بلد نیستم.
ایمران کمی مکث میکنه و بعد میگه:
_ میخوای بهت یاد بدم؟
_ ممنون، زحمت می افتین.
_ نه بابا، چه زحمتی!
ایمران و آمریتا راه میافتن و در حین راه رفتن ایمران به آمریتا توضیح میده که چطور دوربین مبایلش رو تنظیم کنه. آمریتا از ایمران میپرسه:
_ ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
_ بله بپرسید.
_ شما از مبایل خیلی میدونید این شغلتونه؟
ایمران لبخندی میزنه و میگه:
_ نه، راستش من مهندس کامپیوترم، درباره ی مبایل هم تا حدودی میدونم.
_ وای خوش به حالت از همه چیز سر در میاری.
ایمران سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ ممنون (به آمریتا نگاه میکنه و ادامه میده) حالا من میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
_ بله.
ایمران همینطور که به آمریتا نگاه میکنه میپرسه:
_ پاتون چطوره؟ دردش خوب شده؟
آمریتا به ایمران نگاهی میکنه و با خنده میگه:
_ این که دوتا سوال شد.
هر دو با هم میخندند، ایمران همینطور که میخنده میگه:
_ خب شما به یکیش جواب بده.
آمریتا دستش رو جلوی دهنش میگیره همینطور که میخنده سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ ممنون خوبه.
کاترینا: اگه آیینه با نیم نگاه من خجالت میکشه پس بیچاره هر روز صبح با 6 ساعت نگاه خیره ی تو حتما آب میشه میره توی زمین.
سلمان یهو روی شونه ی کاترینا رو نشون میده و میگه:
_ آخه اینو نگاه کن چه خوشگله.
کاترینا به شونه ش نگاهی میکنه و سنجاقک بزرگی رو میبینه از ترس چشمهاش رو میبنده و جیغ بلندی میکشه همه به طرف کاترینا برمیگردن و سلمان سریع با دست سنجاقک رو پر میده، ولی کاترینا همینطور داره جیغ میزنه و با صدای لرزون به سلمان میگه:
_ رفت؟! رفت؟!
سلمان: نه نرفته خیلی دوستت داره بهت چسبیده.
کاترینا بازم جیغ میزنه و میگه:
_ تو رو خدا برش دار، کمکم کن، خــــــــــــــدا
آمریتا بهش میگه:
_ نترس کاترینا رفته.
کاترینا چشماش رو باز میکنه و با غضب به سلمان نگاه میکنه. سلمان چشمهاش رو گشاد میکنه و با تعجب کنار پای کاترینا نشون میده و میگه:
_ چه مارمولک گنده ای!
کاترینا دوباره جیغی میکشه و سریع میپره توی بغل سلمان. سلمان دستش رو دور کاترینا حلقه میزنه اما حس متفاوتی بهش دست میده و احساس میکنه که قلبش تندتر میزنه، دستش رو از دور کاترینا برمیداره و کمی از کاترینا فاصله میگیره.
با اینکه هنوز قلبش تند میزنه سعی میکنه خودش رو آروم نشون بده و آروم به پیشونی کاترینا میزنه و میگه:
_ دیوونه، شوخی کردم، مارمولک کجا بود؟ هر کی بهت مارمولک نشون بده میپری بغلش، بیچاره پریم اگه بدونه...!
کاترینا: به اون پریم بدقیافه چه ربطی داره؟
سلمان: خب قیافه ی اون که مهم نیست به قول خودت بچه ها به تو میرن پس چه اهمیتی داره؟
_چی؟ به قول من؟! من کی همچین حرفی به تو زدم؟
سلمان هول میشه و با دستپاچگی میگه:
_ خودت گفتی یادت نیست؟
_ من اینو به تو نگفتم ولی فکر کنم قبلا این رو گفتم اما نه به تو.
کاترینا کمی فکر میکنه و یهو با تعجب میگه:
_ توی دفترم، آره توی دفترم نوشتم... اما... (کاترینا با کنجکاوی به سلمان نگاه میکنه) اما تو از کجا میدونی؟!
سلمان از خجالت سرش رو پایین میندازه.
کاترینا با عصبانیت میگه:
_ واقعا که خجالت هم داره، تو به چه اجازه ای دفتر خصوصی منو خوندی؟ (با بغض ادامه میده) ازت انتظار نداشتم.
سلمان با ناراحتی میگه:
_ داری اشتباه میکنی...
_ من اشتباه نمیکنم، اشتباه رو تو کردی، نباید این کار رو میکردی...
کاترینا روش رو برمیگردونه و میره. سلمان دست کاترینا رو میگیره و میگه:
_ وقتی دفترت افتاد زمین خیلی اتفاقی چشمم بهش خورد وگرنه من اصلا قصد فضولی نداشتم...
کاترینا با عصبانیت دست سلمان رو کنار میزنه و کنار آمریتا میره، در حین راه رفتن آمریتا چشمش به یه درخت عجیب میخوره به کاترینا میگه:
_ کاترینا میای یه عکس ازم کنار اون درخته بندازی؟
کاترینا با بی حالی و بی میلی میگه:
_ ببخشید من الان اصلا حوصله ندارم.
همینطور که اینو میگه به ایمران که از کنارشون رد میشه نگاهی میکنه و رو به ایمران میگه:
_ ایمران یه لحظه میای یه عکس از آمریتا بندازی؟
ایمران نگاهی به کاترینا و آمریتا میکنه و میگه:
_ بله حتما.
آمریتا مبایلش رو به ایمران میده و کنار درخت می ایسته و ایمران ازش عکس میندازه، ایمران و آمریتا به طرف هم میرن و ایمران در حالی که گوشی رو به طرف آمریتا گرفته میگه:
_ ببین این خوبه؟
آمریتا نگاهی میکنه و میگه:
_ ممنون خیلی خوبه.
ایمران در حالی که سرش رو پایین انداخته میگه:
_ دوربینش 5 مگا پیکسله، نه؟
_ آره چطور مگه؟
_ تنظیمش نکردی؟
_ نه، متأسفانه بلد نیستم.
ایمران کمی مکث میکنه و بعد میگه:
_ میخوای بهت یاد بدم؟
_ ممنون، زحمت می افتین.
_ نه بابا، چه زحمتی!
ایمران و آمریتا راه میافتن و در حین راه رفتن ایمران به آمریتا توضیح میده که چطور دوربین مبایلش رو تنظیم کنه. آمریتا از ایمران میپرسه:
_ ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
_ بله بپرسید.
_ شما از مبایل خیلی میدونید این شغلتونه؟
ایمران لبخندی میزنه و میگه:
_ نه، راستش من مهندس کامپیوترم، درباره ی مبایل هم تا حدودی میدونم.
_ وای خوش به حالت از همه چیز سر در میاری.
ایمران سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ ممنون (به آمریتا نگاه میکنه و ادامه میده) حالا من میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
_ بله.
ایمران همینطور که به آمریتا نگاه میکنه میپرسه:
_ پاتون چطوره؟ دردش خوب شده؟
آمریتا به ایمران نگاهی میکنه و با خنده میگه:
_ این که دوتا سوال شد.
هر دو با هم میخندند، ایمران همینطور که میخنده میگه:
_ خب شما به یکیش جواب بده.
آمریتا دستش رو جلوی دهنش میگیره همینطور که میخنده سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ ممنون خوبه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر