داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

ساعت 7 صبح

همه به کنار آبشار میرسن. سهیل هنوز نشسته و توی فکر غرقه. آفتاب بهش نزدیک میشه و یواش هلش میده و سهیل از فکر بیرون میاد و میگه:
_ اِ... شما هم اومدین.
_ کجا بودی شیطون؟ تو چه فکری بودی؟ میگن عاشقی بد دردیه ها... خوبه من عاشق نیستم.
سهیل با تعجب میپرسه:
_ عاشق نیستی؟ پس نامزدت؟!
_ آدما همیشه با عشق ازدواج نمیکنن. همه مثل تو خوشبخت نیستن که عاشق باشن.
_ ولی خودت گفتی بد دردیه. اونوقت آدم چطور میتونه با یه همچین درد بدی خوشبخت باشه؟
_ درد بدیه، ولی شیرینه مگه نه؟
_ آره شیرینه، حتی وقتی که باهات دعوا کنه و بهت بی محلی کنه.
_ چیه؟ چه غمناک حرف میزنی، دعواتون شده؟ ولی خودتو ناراحت نکن میگن دعوا نمک زندگیه، باهات آشتی میکنه.
عامر و ایمران و سلمان میان پیش آفتاب و سهیل، عامر میگه:
_ شما دوتا اینجا نشستید بهم چی میگید؟
سهیل: میگن دعوا نمک زندگیه؟ نه؟
سلمان: اوه، اوه... سهیل از چی حرف میزنی؟ دعوا!
سهیل: دعوا! دعوا که چیزی نیست، ای کاش مسئله فقط دعوا بود... از فقط عاشق بودن خسته شدم، از اینکه هرکسی بهمون میرسه میگه "شما با هم چه نسبتی دارید" و ما هم فقط باید بگیم "عاشقیم" خسته شدم، از ملاقاتهای یواشکی خسته شدم...
عامر: آخه چرا مامان و بابات ناراضین؟
سهیل: فقط چون با من دوسته.
ایمران: همین؟!
سهیل: متأسفانه. اونا حتی حاضر نیستن آیشا رو ملاقات کنن.
آفتاب: یعنی تاحالا ندیدنش؟!!
سهیل: آره.
سلمان: توی خانواده تون تاحالا دختر و پسری باهم دوست نبودن؟
سهیل: نه.
عامر: پس حتما با دوستی دختر و پسر مخالفن.
سهیل: مشکل ما هم همینه.
سلمان: اصلا خانوادت دختری مثل آیشا رو قبول دارن؟ البته با نادیده گرفتن اینکه با تو دوسته.
سهیل: صد البته، فقط اگه ببینن و بشناسنش، حتی اگه آیشا مخالف باشه، که خدا رو شکر این یکی به نفع ماس اون راضیه، خانوادم هزار بار میرفتن خواستگاری تا جواب بله رو بگیرن. ولی بدبختی من اینجاس که اونا نمیخوان حتی باهاش آشنا بشن.
ایمران: تا حالا عکسشم ندیدن؟ اگه اینطوره، خب خیلی ساده یه جا اتفاقی ببرتشون تا با آیشا رو به رو بشن. اینطور که گفتی اونا اگه ندونن آیشاس ازش خوششون میاد. و بعد از ازدواج بهشون بگید که شما دوتا با هم دوست بودید.
عامر: اوه... اینکه اتفاقی همدیگه رو ببینن خیلی ایده ی خوبیه. ولی اگه بعد از ازدواج قضیه ی دوستی رو بهشون بگید دوباره دید منفیشون بر میگرده. شما باید بهشون بفهمونید که دوستی شما بد نیست.
سلمان: خب، میشه سهیل توی قضیه ی آشنایی آیشا با خانواده ش نباشه. یعنی اینکه یه زمانی رو جور کنه که خانواده ش آیشا رو ببینن و مقدمه ی دوستیشون فراهم بشه. بعد اینطور که سهیل گفت اونا خودشون آیشا رو بهت پیشنهاد میدن اونوقت تو میتونی بگی که این دختری که دارید بهم پیشنهاد میدید همون دوست خودمه. اینطوری اگه بازم بخواد دیدشون نسبت به آیشا عوض بشه اونقدر عوض نمیشه. دیگه به این فکر نمی افتن که شما قصد گول زدن اونا رو داشتید.
سهیل: ایول...من نمیدونستم از دیروز تا حالا چهارتا مشاور به این خوبی دم دستم هستن، وگرنه زودتر مشکلم رو میگفتم. آدرس خیاطی مامان آیشا رو بهشون بدم آخه آیشا هم اونجا کار میکنه. اینطوری بهتره هم خانواده ها با هم آشنا میشن هم میفهمن که آیشا خیلی دختر خوبیه.
آفتاب: فکر خوبیه ولی باید آدرس رو یکی بغیر از تو بده. مثلا کسی که باهاش راحتی و میدونی که اون این قضیه رو مخفی نگه میداره، بهش بگی و اون آدرس رو بهشون بده.
سهیل: درسته... گره ی این مشکل پیش خواهرمه.
ایمران: امیدوارم این راه حل بتونه مشکل رو حل کنه.
عامر: اینقدر سرگرم حرف زدن شدیم یادمون رفت، باید خودمون رو به یه جایی برسونیم تا به بمبئی بریم.
عامر رو به خانمها میگه:
_ بیاید وسایلاتون رو بردارید باید زودی راه بیافتیم
همه به طرف ساکهاشون میرن جنلیا که ساکش کنار ساک آفتابه، خم میشه و ساکش رو بر میداره تا بلند میشه سرش به سر آفتاب میخوره، آفتاب میخنده و میگه:
_ ببخشید.
جنلیا با اخم بهش نگاه میکنه و طلبکارانه میگه:
_ فقط همین... من تو رو زدم، حالا تو باید تلافی کنی.
_ یعنی چی؟! من باید چیکار کنم؟!
_ ای بابا چرا نمیگیری؟! وقتی من تو رو زدم تو هم باید منو بزنی و تلافیش رو در بیاری.
آفتاب دستی به سرش میکشه و با تعجب نگاهی به جنلیا میکنه و توی دلش میگه "ای خدا،این چه مسخره بازیه! آخه جلوی مردم، آخه مردم چه فکری میکنن! چه گیری افتادم" جنلیا چشمهاش رو بسته و منتظره و آفتاب با بی میلی آروم صورتش رو به طرف جنلیا میبره به جنلیا نگاهی میکنه و با تأسف سرش رو تکون میده و پیشونیش رو یواش به پیشونی جنلیا میزنه در همین حین یک لحظه احساس میکنه که تمام قلبش یخ کرده. جنلیا چشمهاش رو باز میکنه میبینه آفتاب در حالی که لبخندی روی لب داره بهش خیره شده جنلیا با خجالت سرش رو پایین میندازه و لبخندی میزنه.
همه ساکهاشون رو برمیدارند و حاضرن. سلمان میگه:
_ خب، حالا خلاف جریان آب بریم یا موافقش؟
سهیل: خب من که میگم موافقش بریم شاید باهامون موافقت شد. ما که هر جا میریم مخالف زیاد داریم پس بهتره خودمون دیگه مخالف چیزی نباشیم.
عامر: از شوخی بگذریم، موافق بریم بهتره.

هیچ نظری موجود نیست: