داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

ساعت 6 صبح

هوا تازه روشن شده و بارون نم نم میباره. همه خوابن و ایمران هم نشسته خوابش برده، ولی آیشا توی جاش نیست. آیشا دوان دوان به طرف سهیل میاد و سهیل رو تکون میده و میگه:
_ سهیل، سهیل بلند شو ببین چی پیدا کردم.
سهیل پشتش رو میکنه و میگه:
_ اه... خودت تنهایی بخور من نمیخوام.
آیشا محکم به پشت سهیل میزنه و میگه:
_ چی رو تنهایی بخورم علفها رو؟ بلند شو ببین چی میخوام بهت نشون بدم.
سهیل همین طور که چشمهاش بسته س بلند میشه و میشینه، آیشا نیشخندی میزنه و با دستهاش شونه های سهیل رو میگیره و تکونش میده و میگه:
_ چشمات رو باز کن، البته میدونم وقتی اونجا رو ببینی دیگه نمیخوای چشمات رو ببندی.
آیشا با سماجت دست سهیل رو میگیره و میبره. به کنار آبشاری میرسن، آیشا می ایسته، دست سهیل رو رها میکنه و درحالی که دستهاش رو باز کرده و میچرخه میگه:
_ ببین اینجا چقدر خوشگله، مطمئنم قبول داری که اینجا ارزش بیدار شدن رو داشت.
سهیل با حیرت به اطراف نگاه میکنه و با شیطنت میره کنار آیشا دستش رو میذاره روی شونه ی آیشا و میگه:
_ اینجا خوشگله؟! خوشگل ندیدی به این میگی خوشگل.
آیشا با حسادت میگه:
_ بدون من کجا رفته بودی که خوشگلتر از اینجا بوده؟؟
سهیل: جا چیه، من یه کسی رو میشناسم که زیبایی هیچ چیز به زیبایی اون نمیرسه.
آیشا با کنجکاوی میپرسه:
_ کی؟!


سهیل با آرامش میگه:
_ پدربزرگ خدا بیامرزم همیشه میگفت یه خوشگل بیشتر توی دنیا وجود نداره، اونم مامان بزرگم بود. بابام همیشه میگه یه خوشگل بیشتر توی دنیا وجود نداره، اونم مامانمه. منم میگم یه خوشگل بیشتر توی دنیا وجود نداره اونم... (کمی مکث میکنه) اونم زنمه.
آیشا یهو داد میزنه:
_ زنت؟!!!
سهیل با تعجب به آیشا نگاه میکنه و میگه:
_ آره دیگه، زنم.
_ اگه زن داری چرا دنبال من راه افتادی؟
_ دنبال زنم راه نیافتم پس دنبال کی راه بیافتم؟
آیشا اخمی میکنه و با ناراحتی میگه:
_ اصلا از این شوخی ها خوشم نمیاد.
_ای بابا شوخی چیه؟ من جدی جدی گفتم.
_ آقا رو باش، هنوز هیچی نشده زنم زنم میکنه.
_ هیچی نشده؟! پس ما این همه زجر رو برای چی میکشیم؟! برای چی خودمون رو به زحمت انداختیم سر هیچی یواشکی اومدیم اینجا؟ اونم با این همه گرفتاری!!
_ من اگه زنت بودم دیگه این همه زحمت و زجر و گرفتاری در کار نبود. اینا همه به خاطر اینه که من زنت نیستم. میفهمی؟! پس من زنت نیستم.
_ چرا هستی و من الکی این همه خطر نکردم به خاطر هیچی. تو زنمی، زنمی، زنمی...
آیشا وسط حرفش فریاد میزنه:
_ نــــــــه نیستم.نیستم، نیستم.
_ هستی، هستی ...
آیشا با عصبانیت میزاره میره. سهیل هم روی سنگی کنار آبشار میشینه و با کلافگی دستی به سرش میکشه.
آیشا به تپه میرسه، همه منتظرشون هستن. عامر میپرسه:
_ کجا بودید؟ نگفتید ما نگران میشیم؟
آیشا: ببخشید بهتون نگفتیم. یه ذره اونطرفتر یه آبشاره، کنار اونجا بودیم.
سلمان: پس سهیل کو؟
آیشا: اونجاس.
سلمان: اگه اینجا یه آبشار باشه مطمئنا به یه جایی میرسه. پس بهتره بریم اونجا.
آیشا: اگه میخواین برید اونجا پس وسایل رو بردارید بریم.
همه وسایلشون رو برمیدارن و آیشا هم وسایل خودش و سهیل رو برمیداره و همه به طرف آبشار میرن.
کاترینا کنار آمریتا داره میره که سلمان یواش یواش از پشت به کاترینا نزدیک میشه و کاترینا رو میترسونه. کاترینا جیغ میزنه و دفتر و کیفش از دستش می افته. همه بر میگردن و بهش میخندن، کاترینا چشم غره ای به سلمان میره و میگه:
_ حالا کیف و دفترم که گلی شده رو خودت برام برمیداری و تمیزشون میکنی.
سلمان: حالا که التماسم میکنی، باشه.
کاترینا نیشخندی میزنه و با آمریتا به راهش ادامه میده. سلمان کیف کاترینا رو برمیداره و وقتی دفتر کاترینا که نیمه باز روی زمین افتاده رو برمیداره اسم "پریم" توجه ش رو جلب میکنه. میخواد دفتر رو ببنده ولی حس فضولی نمیذاره و سریع چند خطی رو میخونه: "امروز روز خوبی بود. اونا اومدن. ای پسر خوبیه، مامان و بابا هم که راضین. کاترینا و پریم... نه، نه، نه بهم نمیان... اما... خب اونقدرها هم بد نیست. پریم همیشه تو فیلمها خیلی خوبه، فقط... توی نوانتری و بیوی نامبروان یکمی شرور بود... ولی اگه قیافه ی بچه هامون به اون بره! نه، این غیر ممکنه..." سلمان با صدای عامر به خودش میاد. که بلند میگه:
_ سلمان جا نمونی.
سلمان سریع بلند میشه و خودش رو به کاترینا میرسونه و در حالی که کنارش راه میره میگه:
_ راستی قضیه ی پریم چی شد؟ اومدن؟
کاترینا: آه... یادم نبود برات تعریف کنم. وای نبودی ببینی چه پسری بود (سلمان با تعجب بهش نگاه میکنه) ... من که اصلا ازش خوشم نیومد.


سلمان پیش خودش میگه: "آره جون خودت اصلا خوشت نیومده، پسر که خوب بود، اسمش که خوب بود، بچه ها هم که به تو میرن... پس این چه خوش نیومدنیه؟ ای خدا، عجب خالی بندیه." سلمان رو به کاترینا میگه:
_ پس جواب رد دادی؟
_ نه، هنوز جواب ندادیم، قراره درموردش فکر کنم.
_ خب بگو ببینم چی میگفت؟ چطور بود؟ اگه پسر خوبیه زودتر بله رو بگو از دستت راحت شیم.
_ آخ، آخ از الان توی فکری که بدون من توی تنهایی چیکار کنی. آخه هیچ کس بجز من نمیتونه تو رو تحمل کنه.
_ اینقدر اون بالاها میپری مواظب باش زمین نخوری. خب نظرت درمورد پریم چیه؟...البته بجز اینکه ازش خوشت نیومد.
_ میدونی حقیقتش هنوز درموردش فکر نکردم. اون پسر خوبیه، شغل و خونه و همه چیزش هم خوبه، خانواده ی خوبی هم داره، مامان و بابا هم خیلی ازش خوششون اومده. اما من دوست دارم با عشق ازدواج کنم یعنی با همون نگاه اول عاشقش بشم ولی وقتی پریم رو دیدم این اتفاق نیافتاد.
_ عشق تو نگاه اول؟! (سلمان میزنه زیر خنده) تو هم به چه چیزایی اعتقاد داری. هر وقت توی نگاه اول عاشق شدی به منم بگو.
_ تو اصلا به عشق اعتقاد داری؟ من که شک دارم.
_ عشق؟! نه اعتقاد ندارم...
کاترینا وسط حرف سلمان میگه:
_ پس نیازی نیست با من در مورد عشق و ازدواج صحبت کنی.
_ تو اول صبر کن ببین من چی میگم بعد درموردم قضاوت کن. من گفتم به عشق اعتقاد ندارم، درسته، چون اون چیزی که تو بهش میگی عشق به نظر من عشق نیست. عشق خیلی عمیق تر از این حرفهاس که توی یه نگاه اتفاق بیافته.
_ یعنی تو به عشق توی نگاه اول اعتقاد نداری! ولی من خیلی ها رو دیدم که میگن توی نگاه اول عاشق شدن.
سلمان نیشخندی میزنه و میگه:
_ اونا میگن، تو چرا باور میکنی؟ تا حالا اصلا فکرش رو کردی که چطور توی یه نگاه میشه عاشق شد؟ تو مطمئن باش اونی که اونا میگن عشق نبوده و نیست.
_ اگه به نظر تو عشق نبوده پس چی بوده؟
_ چی میتونسته باشه! فقط و فقط چیزی که توی یه نگاه اتفاق بیافته جاذبه س و بس. چون عشق خیلی عمیق تره و ارزشش خیلی بیشتر از اینهاس که توی یه نگاه باشه. عشق ته قلبه و چیزی که توی یه نگاه باشه سر قلبه.
_ اوف... بابا از فلسفه ی عشق بیا بیرون که فهمیدیم چی میگی. یعنی اینکه برو با طرف عروسی کن و بعد 10 سال که طرف داره میمیره تازه بفهم عاشقش شدی.
_ ای بابا... (سلمان با دست به سر کاترینا میزنه) تو چقدر خنگی. من نگفتم عروسی بکن بعد عاشق بشو، من گفتم من با یه نگاه عاشق نمیشم و بدون عشق هم عروسی نمیکنم.
_ آهان، الان فهمیدم چی میگی، پس اینطوری باید آرزوی خوردن شام عروسیت رو به گور ببریم.
_ نه نترس تا اون موقع پول شام عروسی رو جور میکنم. کلا زشته آدم مهمونها رو بدون شام بذاره.
_ هه... هه... خیلی بامزه ای. منم لباسم رو آماده کردم فقط میترسم تا اون موقع از مد بیافته. اونوقته که همه مسخره کنن و بگن دوست داماد رو ببینید انگار معجون زمان خورده.

هیچ نظری موجود نیست: