داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

خارجی – جاده – عصر

نمایی از جاده که اتوبوس در حال حرکت است و یواش یواش هوا تاریک میشه.

داخلی – اتوبوس – شب
آسین خوابش برده و ناخواسته سرش روی شونه ی عامر افتاده و عامر با محبت بهش نگاه میکنه.
جنلیا از پنجره به آسمون قرمز نگاه میکنه و آفتاب به چهره ی جنلیا خیره شده.
سهیل دستش رو دور گردن آیشا انداخته و آیشا توی بغل سهیل خوابش برده.
کاترینا خوابش برده و سلمان یه پر از شال کاترینا برمیداره و پر رو روی صورت کاترینا میکشه ولی کاترینا فقط پر رو میزنه کنار و سلمان با تعجب نگاهش میکنه.
ایمران با مبایلش بازی میکنه و آمریتا از صندلی پشت یواشکی به ایمران نگاه میکنه.

خارجی – جاده فرعی– شب
اتوبوس در حال حرکته که ناگهان تق تق میکنه و می ایسته.

داخلی – اتوبوس – شب
عامر به راننده میگه:
_ چی شده؟
راننده رو به مسافرها میگه:
_ به پمپ بنزین نرسیدیم ولی بنزین تموم کردیم. نمی دونم چرا اینطوری شد. شاید هم پمپ بنزین رو ندیدم، رد کردیم.
سلمان: بنزین همرات نداری؟
راننده: نه، آخه آمپر ماشین هم خرابه، نمیدونم واقعا بنزین تموم شده یا مشکل چیز دیگه ایه. (رو به کمک راننده ادامه میده) راهول برو چک کن ببین چی شده؟
راهول میره بیرون و بعد از چند دقیقه بلند میگه:
_ از بنزین نیست، ماشین خراب شده باید همه پیاده بشن تا درستش کنیم.
همه از ماشین پیاده میشن.

خارجی – جاده فرعی– شب
ناگهان راننده آمریتا که آخر از همه پیاده میشه رو مگیره و تفنگی رو روی سر آمریتا میگیره و رو به بقیه میگه:
_ از جاتون تکون نخورید وگرنه یه گلوله حروم این خوشگه میکنم.
آمریتا هی سعی میکنه از دست راننده بیرون بیاد و هی داد میزنه: "آشغال ولم کن"
همه ترسیدن و عامر با عصبانیت میگه:
_آخه چی از جون ما میخواین؟!
راننده: خفه شید و همونجا ساکت وایستید.
راهول در حال گشتن ساکهای مسافرهاست. رو به راننده بلند میگه:
_آخجون کارن، بیا ببین چی پیدا کردم.
راهول یه مشت طلا دستشه و اونها رو با خوشحالی به کارن نشون میده. کارن محو طلاها شده، در همین حین سلمان یه لگد به دست کارن میزنه و تفنگ از دست کارن می افته. سلمان آمریتا رو از دست کارن میگیره و هولش میده طرف دیگه ای و خودش با کارن گلاویز میشه.سهیل و عامر هم به طرف راهول حمله میکنن ولی راهول سریع سوار اتوبوس میشه و فریاد میزنه: "کارن زود باش" کارن هم خودش رو از زیر دست سلمان میکشه بیرون و سریع سوار اتوبوس میشه و با سرعت زیادی از اونجا دور میشن.
همه ناراحت به طرف ساکهاشون که روی زمین پخش شده میرن و هرکسی ساکش رو جمع میکنه. عامر میگه:
_ خوبه بازم ترسو بودن زودی فرار کردن.
آفتاب: حالا باید چی کار کنیم؟
همه به هم با نا امیدی نگاه میکنن. سلمان مبایلش رو از جیبش در میاره و میبینه آنتن نمیده و رو به بقیه میگه:
_مبایل من که آنتن نمیده. واسه شماها چی؟
همه مبایلهاشون رو نگاه میکنن ولی هیچ کدوم آنتن نمیده.
سلمان: معلوم نیست کجا آوردمون. حتی نمیدونیم کجاییم!
ایمران: الان که شبه و همه جا تاریکه باید تا صبح صبر کنیم شاید هوا روشن باشه بتونیم راه رو پیدا کنیم.
جنلیا رو به آفتاب میگه:
_ من خیلی گرسنه ام، بیا شام بخوریم.
آفتاب: شام؟ شام از کجا بیاریم؟
_ همون سیب زمینی هایی که برای مامانت می بردیم.
_ چه خوب یادت بود، راستی فکر می کنی بقیه غذا داشته باشن بخورن؟
_ من اصلا به بقیه فکر نکرده بودم... سیب زمینی هم که زیاده. زود باش بپرس ببین کسی نمی خواد.
_ باشه بابا چرا هولی؟ انگار خیلی گرسنه ایی.
آفتاب رو به بقیه با صدای بلند میگه:
_ ببخشید یه لحظه گوش کنید... الان وقته شامه حتماً شما هم گرسنه اید، و با این شرایطی که پیش اومده ممکنه غذا نداشته باشید، میخواستم بگم ما سیب زمینی به اندازه ی کافی داریم یه جوری روی آتیش میپزیم و میخوریم، از هیچی بهتره.
عامر: چه خوب، من و زنم غذا نداریم ما رو هم توی غذاتون شریک کنید. ممنون که به فکر ما بودید.
آمریتا: منم فکر نمیکردم اینطوری بشه غذا نیاوردم.
آفتاب همه رو دور هم جمع میکنه و میگه:
_باید برای روشن کردن آتش چوب جمع کنیم. پس 10 نفریم بهتره که دوتا گروه 5 تایی بشیم تا امن تر باشه. زیاد هم دور نشید.
سلمان و کاترینا و عامر و آسین و آمریتا از یه طرف میرن و سهیل و آیشا و آفتاب و جنلیا و ایمران از یه طرف دیگه میرن.

هیچ نظری موجود نیست: