داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

ساعت 9 و 30 دقیقه ی شب

همه در حال جمع کردن چوب هستن که آسین داد میزنه: "آخ..." همه به طرفش برمیگردن عامر با جدیت و خیلی سرد میپرسه:
_ چی شد؟
آسین در حالی که انگشتش رو محکم گرفته میگه:
_ هیچی...
آمریتا که به آسین نزدیکتره وقتی میبینه که دستش رو گرفته میره پیش آسین و میگه:
_ بذار ببینم چی شده؟... داره خون میاد .... بذار ببینم کسی چسب داره.
آمریتا به طرف کاترینا میره و ازش میپرسه:
_ چسب زخم داری؟
_ آره، چیزی شده؟
_ اون خانم دستش رو بریده.
با هم پیش آسین میرن. کاترینا چسب زخم رو از کیفش در میاره و روی زخم آسین میچسبونه.
آسین: ممنون، اسم من آسینه، اسم شما چیه؟
کاترینا: کاترینا.
آمریتا: منم آمریتام.
دوباره مشغول جمع کردن چوب میشن در همین حین آسین با دست عامر رو نشون میده و میگه:
_ اونم عامر شوهرمه. عروسیه دختر خالمه، با این وضعیت فکر کنم به عروسی نرسیم. دختر خاله م خیلی ناراحت میشه.


کاترینا: من و سلمان هم یه مصاحبه ی خیلی مهم با رانی موکرجی و پریتی زینتا داریم.
آمریتا: واو بازیگرهای دوستداشتنی من، تو باهاشون مصاحبه میکنی؟!
کاترینا: نه، (با دست سلمان رو نشون میده) سلمان باهاشون مصاحبه میکنه. من عکاسم، اولین باره که میخوام از نزدیک ببینمشون، خیلی هیجان زده ام. ولی با این اتفاقی که افتاد فکر کنم که دیگه برای مصاحبه نرسیم.
آسین: خوش به حالت، تا حالا بازیگرای دیگه رو دیدی؟
آمریتا سریع بعد حرف آسین میگه:
_ وای تا حالا اس.آر.کی رو از نزدیک دیدی؟
کاترینا: نه، من هر جا به عنوان عکاس میرم برای مصاحبه های سلمان میرم. سلمان هم هربار بهش گفتن با شاهرخ مصاحبه داری پاس داده به یکی دیگه. ولی چرا، با رانبیر و سونام برای فیلم ساواریا یه مصاحبه اختصاصی داشتیم خیلی بهم میان عکسهایی که از اونا انداختم رو خیلی دوست دارم. بقیه هم بودن مثل شیلپا، دیا، سوش، ریتیش، خیلی های دیگه هم بودن.(رو به آمریتا ادامه میده) راستی، تو چرا میرفتی بمبئی؟
آمریتا: من میخوام دانشگاه ثبت نام کنم.
آسین: شما ازدواج کردید؟
کاترینا و آمریتا با هم میگن: "نه"
آسین: نامزد چی؟
دوباره کاترینا و آمریتا با هم میگن: "نه"
آسین: همون بهتر، عروسی نکنید بهتره. همش دردسره تا نتونی یه کاری رو بکنی زودی میگن هنوز بچه ای.
کاترینا: مگه چند سالته؟
آسین: بهم میخوره چند سالم باشه؟
آمریتا: فکر کنم 19 یا 20.
آسین: توی این دو ماه اینقدر حرص خوردم، به اندازه ی دو سال پیر شدم.
کاترینا: یعنی 18 سالته، چقدر زود عروسی کردی. عاشق و معشوق بودین؟
آسین: عاشق و معشوق نه، ولی وقتی اومده بودن خواستگاری خواهرش میگفت که تنها دختری که عامر خودش پیشنهاد داد که بریم خواستگاری تو بودی.
آمریتا: وای چه رمانتیک، از کجا همدیگه رو میشناختین؟ برامون تعریف میکنی؟
آسین: آره، حتما بعد شام براتون میگم.

ساعت 9 و 45 دقیقه ی شب
سهیل و آیشا باهم چوب جمع میکنن که سهیل میبینه دست ایمران پُره میره طرفش تا کمکش کنه.
سهیل: بذار کمکت کنم دستت پُره.
ایمران: نه نمیخواد دستم هنوز جا داره.
سهیل کمی از چوبها رو از دست ایمران برمیداره و میگه:
_ تعارف نکن بده.
آیشا هم به طرف اونا میاد و سه تایی با هم مشغول جمع کردن چوب میشن. سهیل رو به ایمران میگه:
_ تنهایی سفر میکنی؟
ایمران: آره، برای کار میرم. قراره توی یه شرکت کامپیوتری استخدام بشم.
سهیل دست آیشا رو میگیره و به طرف خودش میاره و میگه:
_ این آیشاست. زندگی من، عمرم، جونم...
آیشا حرف سهیل رو قطع میکنه و میگه:
_ اوف... فهمید دوستم داری، بس کن.
ایمران: منم ایمرانم و از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.


سهیل: اِ...اِ...اِ... پس من چی؟ تو فقط از آشنایی با خانمها خوشحال میشی؟
ایمران میخنده و میگه:
_ اوه... اوه... نه... آشنایی با خانمها یعنی دردسر! پس من خیلی مشتاقم که با شما آشنا بشم.
آیشا: بذار... بذار... من معرفی میکنم. (دستش رو به طرف سهیل میگیره و ادامه میده و سهیل هم با حرفهای اون دستش رو روی سینه اش میذاره و خم و راست میشه) یه آقای مسخره ، پُررو ، لوس به تمام معنا... (بلندتر میگه) سهیل خان.
آفتاب و جنلیا به طرف اونها میان و آفتاب میگه:
_ دوستان بسته دیگه بیاین بریم.

هیچ نظری موجود نیست: