داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

ساعت 10 شب

آتش رو روشن کردن و همه کنارش نشستن.
سلمان با ناراحتی میگه:
_ حیف، اگه کار مهمی نداشتیم سوار این اتوبوس نمیشدیم.
عامر: آره، برای من یکی که دیگه تجربه ی بزرگی شد، تا سوار اتوبوسی نشم که برای شرکت خاصی نیست و معلوم نیست راننده ش چطور آدمیه.
آفتاب: آره، اولش خیلی خودشون رو خوب نشون دادن، اصلا فکر نمیکردم همچین آدمهایی باشن.
سهیل: اتفاقیه که افتاده، بلآخره یه جوری خودمون رو به بمبئی میرسونیم.


سهیل رو به آفتاب یه چشمک میزنه و میگه:
_ راستی این همه سیب زمینی رو کجا میبردید؟
آفتاب میخنده و میگه:
_برای مامانم میبردیم، همیشه میگه سیب زمینی فقط سیب زمینی های مزرعه ی جنلیا اینا.
سهیل: جنلیا کیتون میشه؟
آفتاب با دست جنلیا که کنارش نشسته رو نشون میده و میگه:
_ ایشونه، نامزدم.
سهیل: آره ... توی رستوران دیدمش. پس بهتون کلی خوش میگذره. ما که از کلی فیلتر رد شدیم تا یواشکی این سفر رو با هم بیایم. اینم از آخر و عاقبت یواشکی کار کردن.
کاترینا: این یعنی چی؟ کلی از فیلتر رد شدید!
آیشا: راستش من و سهیل میخوایم باهم عروسی کنیم ولی خانواده هامون مخالفن. الانم کلی دروغ بهشون گفتیم اومدیم. شاید کار درستی نکرده باشیم. ما هر کاری که اونا گفتن کردیم ولی اونا بازم قبول نکردن.
عامر: خیلی خوبه که قبل ازدواج همدیگه رو دوست دارید ولی مهم اینه که بعد ازدواج هم این عشق رو داشته باشید.
آفتاب سیب زمینی های توی آتش رو با چوب این طرف اون طرف میکنه و میگه:
_ سیب زمینی ها پخته، حالا دیگه شام آماده شد.
همه در حال شام خوردن هستن.
ایمران سیب زمینی رو بر میداره بخوره تا سرش رو میاره بالا آمریتا که رو به روش نشسته رو میبینه و به اون خیره میشه ولی تا آمریتا سرش رو بالا میاره ایمران نگاهش رو میدزده.


سلمان هنوز سیب زمینی خودش رو پوست نکنده، درحالی که کاترینا سیب زمینیش رو پوست کنده و تکه تکه کرده، سلمان یواشکی میزنه روی شونه ی کاترینا و کاترینا فکر میکنه آمریتا که کنارش نشسته باهاش کار داره، تا کاترینا روش رو بر میگردونه سلمان یواشکی میخواد یه تکه از سیب زمینی کاترینا رو برداره که کاترینا متوجه میشه و میزنه رو دست سلمان. سلمان سیب زمینی خودش رو بر میداره و به طرف کاترینا میگیره و با التماس بهش نگاه میکنه و کاترینا سرش رو تکون میده و میخنده و سیب زمینی رو میگیره.


سهیل و آیشا با هم مسابقه گذاشتن هر کسی تونست زودتر سیب زمینیش رو پوست بکنه. سهیل زودتر تموم میکنه و رو به آیشا میکنه و با انگشت لپش رو نشون میده و آیشا لپ سهیل رو میبوسه و بعدش سهیل انگشتش رو روی لبش میذاره و آیشا با اخم بهش نگاه میکنه و آرام با دست صورت سهیل رو کنار میزنه.


جنلیا سیب زمینیش رو که داره پوست میکنه یهو از دستش لیز میخوره می افته. آفتاب با لبخند به سیب زمینی روی زمین نگاه میکنه و یه نگاه به سیب زمینی توی دست خودش میکنه، سیب زمینیش رو نصف میکنه و نصفش رو به طرف جنلیا میگیره و جنلیا سرش رو به علامت منفی تکون میده و آفتاب بهش میگه:
_ مگه خیلی گرسنه نبودی؟!
جنلیا لبخند میزنه و سیب زمینی رو میگیره و میگه:
_ ممنون.


آسین که داره سیب زمینیش رو پوست میکنه دستش میسوزه و انگشتش که سوخته رو توی دهنش میکنه و عامر بهش نگاه میکنه و میگه:
_ ببینم چی شد؟
آسین همین طور انگشتش رو توی دهنش نگه داشته و به عامر نگاه میکنه، عامر با لبخند دست آسین رو میگیره و می بینه که دست آسین چسب داره، میگه:
_ این چیه؟ چرا چسب زدی؟ کی شده؟
آسین سرش رو پایین میندازه و آرام میگه:
_ داشتیم چوب جمع میکردیم این طوری شد.
عامر با لبخندی که رو لبانش داره سرش رو به علامت تأسف تکون میده و میگه:
_ بده من برات پوست بکنم.
و عامر سیب زمینی رو از آسین میگیره و پوست میکنه.
آسین توی دلش میگه: "خدایا آخه چرا همش اینطوری میشه، حتما الان پیش خودش میگه یه سیب زمینی پوست کندن هم بلد نیست."
عامر درحالی که سیب زمینی رو پوست میکنه به آسین نگاهی میکنه و توی دلش میگه: "آخه خدا ببین چطوری نگاه میکنه، حتما فکر کرده از دستش خیلی ناراحتم. آخه... چطور بهش نشون بدم که من عاشق همین خنگ بازیهاشم."



هیچ نظری موجود نیست: