داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

ساعت 10 و 20 دقیقه ی شب

دخترها یک گروه کنار هم نشستن و کمی اون طرفتر پسرها با هم جمع شدن و مشغول صحبت هستند.
آمریتا رو به آسین میگه:
_ راستی آسین قرار بود ماجرای آشناییت با شوهرت رو برامون تعریف کنی.
جنلیا: چی؟! شوهرت؟! مگه تو عروسی کردی؟!
آیشا: آخجون من عاشق اینجور ماجراهام. ولی اول صبر کنید، من اسمهاتون رو نمیدونم اول خودتون رو معرفی کنید.
هر کسی خودش رو معرفی میکنه و آسین تعریف ماجرا رو شروع میکنه:


_یه هفته قبل از اینکه عامر بیاد خواستگاریم ما رفته بودیم جشن نامزدی همین دختر خاله ام که فردا عروسیشه. جاتون خالی خیلی جشن پر زرق و برقی بود و خیلی خوش گذشت منم یه ساری صورتی که خیلی دوستش داشتم رو پوشیده بودم. خیلی شلوغ بود همه داشتن غذا برمیداشتن و منم غذام رو داشتم میبردم سر میز بخورم یهو عامر خورد بهم و همه ی غذام ریخت روی کت و شلوار سفیدش فکر میکردم که خیلی عصبانی شده و از ترس حتی ازش عذرخواهی هم نکردم ولی درعوض اون خندید و گفت "ببخشید غذات ریخت، بیا این رو ببر بخور" و غذاش رو به من داد.
جنلیا در همین حین یاد آفتاب میافته که سیب زمینیش رو نصف کرد و به جنلیا داد. جنلیا از آسین میپرسه:
_ یعنی اون موقع عاشقت شده بود؟!
آیشا: آره دیگه، وگرنه چه دلیلی داره از اینکه لباسش کثیف شده ناراحت نشده و تازه غذاشم بده به آسین.
کاترینا: خوبه لباسش رو درنیاورده... تا براش بشوری!
همه با هم آروم میخندند. و آسین ادامه میده:
_ کجای کارید، بعد غذا اتاق رو تاریک کردن که عروس و داماد وسط برقصن و به ما جوانها هم نفری یه شمع دادن که دور عروس و داماد بچرخیم از شانس من عامر کنار من واستاده بود و منم توی تاریکی ندیدم و پاش رو لگد کردم و وقتی به طرف من برگشت همین طوری به من خیره شد که یهو احساس کردم بوی سوختگی میاد وقتی کنارم رو نگاه کردم دیدم ساریم آتش گرفته جیغ کشیدم و ساریم رو پرت کردم تازه با صدای جیغ من به خودش اومد و فهمید با شمعی که توی دستش بود چه بلایی سر ساری نازنین من آورده.
آمریتا: پس تلافیش رو درآورد.
آسین: آره بابا، یه هفته بعد، عامر با مامان و باباش و خواهرش اومدن خواستگاری. چون مامان و بابام اونا رو میشناختن همش از عامر تعریف میکردن و میگفتن که پسر خیلی خوبیه. منم که همش میگفتم هرچی مامانم اینا بگن. اینطوری شد که دو روزه جواب مثبت رو دادیم و یه هفته ای عروسی کردیم.
آیشا: وای چه ناز... یه هفته ای عروسی کردین! حالا واقعا مرد خوبیه؟
آسین: آره مرد خوبیه ولی خب، بعضی موقع ها از کارای من ایراد میگیره و فکر میکنه من بچه ام مثل بچه ها باهام رفتار میکنه.
آمریتا: چرا فکر میکنه تو بچه ای؟! تو که 18 سالته؟! تازه اگه بچه بودی که عروسی نمیکردی!
آسین: خب، اون 10 سال از من بزرگتره. عموی عامر بعضی موقعها تیکه میندازه و میگه این که هنوز بچه س.


جنلیا: ولی اصلا به شوهرت نمیاد که 28 سالش باشه. من و آفتاب هم یه هفته ای هست که با هم نامزد شدیم. ما هم مثل شما یه نامزدی سنتی داشتیم اصلا همدیگه رو نمیشناختیم همسایه مون اونا رو معرفی کرده بود. ولی من حق نداشتم نظر بدم پدرم تصمیم گرفت و گفت "پسر و خانواده ی خوبی هستن پس دیگه نیازی به فکر کردن نیست ما باهاشون فامیل میشیم." و یه هفته ای جشن نامزدی رو گرفتیم. هنوزم باورم نمیشه که الان من نامزد کسی هستم.
آیشا رو به آمریتا و کاترینا میگه:
_ شما چی نامزد یا شوهر دارید؟
کاترینا و آمریتا سرشون رو به علامت منفی تکون میدن.
آمریتا: میدونید، تا حالا نشده من از پسری خوشم بیاد. البته در اون حد که بخوام باهاش ازدواج کنم. من فکر میکنم باید طرف رو خوب بشناسم تا بتونم باهاش ازدواج کنم. البته با ازدواج سنتی مخالف نیستم ولی دوست دارم قبل از ازدواج یه شناختی از اون پسر داشته باشم.
کاترینا: نگاه کنید این مردا چه زود صمیمی شدن، فکر میکنید دارن درمورد چی حرف میزنن که اینقدر گرم صحبتن.
آسین: چی دارن بگن یا درمورد کارشون حرف میزنن یا درمورد ماشین و اینجور چیزا یا سیاست.
آیشا یواش میگه:
_ بیاین بریم ببینیم چی میگن.
آمریتا با ناراحتی میگه:
_ آسین گفت دیگه، معلومه؛ مردها که بجز این چیزا درمورد چیز دیگه ای حرف نمیزنن ولشون کنید بابا.
کاترینا: شاید دارن درمورد ما حرف میزنن کیا راضین که بریم وسط حرفشون.
همه با هم میگن "ما هستیم" بجز آمریتا، آمریتا هم شونه هاش رو میندازه بالا و بعد همه با هم میرن طرف مردها.
آیشا با ناراحتی میگه:
_ ما حوصله مون سر رفته شما دارید چیکار میکنید؟
سهیل: ما فکر میکردیم الان ما حرف کم میاریم، اصلا فکر نمیکردیم که خانمها اینقدر زود حرفهاشون تموم بشه.
کاترینا: پس درمورد ما هم حرف زدید.
سلمان یواشکی با آرنجش به پهلوی سهیل میزنه و سهیل خودش رو جمع و جور میکنه و میگه:
_نه بابا مگه حرف قحطه که درمورد خانمها حرف بزنیم. این من بودم که اینطوری فکر میکردم.
آیشا برای سهیل چشم غره ای میره و میگه:
_ حالا اگه حرف قحط بیاد درمورد ما حرف میزنید؟
سهیل خودش رو لوس میکنه و با آهنگ میخونه:
_ هوتی تی توجسه صبحا هر دین کی (فقط بخاطر تو هر روز صبح رو شروع میکنم) ... تری دوپهر سه شام کی تون تی (فقط بخاطر تو ظهر رو تا شب میگذرونم) ... هوتی تی رات تری باتو مه کویی (توی شبهام به تو فکر میکنم) ... تری خیالو مه هی جاگه اور سوئه (توی خیال تو هستم بیدار یا خواب)
آیشا رو به سهیل میخونه:
_ یه بخودی، دیوانگی، تومهی سه هه مری جان جانا (این مستی، دیوانگی، به خاطر توئه عزیز دلم) ... عاشقی، آوارگی، تومهی سه هه مری جان جانا (عاشقی، آوارگی، به خاطر توئه عزیز دلم)
آیشا رو میکنه به عامر و میگه:
_ حالا شما "آ" بده.
عامر با تعجب نگاه میکنه و همه با هم میگن "آ بده دیگه" و عامر میخنده و رو به آسین میخونه:
_ آکو کی گستاخیا معاف هو (چشمان گستاخم رو ببخش) ... اک توت تومهه دکتی هه جو بات کهنا چاهه زبان توم سه یه وو کهتی هه (وقتی به تو نگاه میکنم هر چی که میخوام با زبان بهت بگم اون میگه)


در حالی که عامر با محبت به آسین خیره شده، کاترینا که کنار آسین نشسته به آسین میگه:
_"ه" بده.
آسین یه نگاه به عامر میکنه و سرش رو میندازه پایین و آرام میخونه:
_ همکو معلوم هه، عشق معصوم هه (ما میدونیم، عشق معصومه) ... دیل سه هوجاتی هه غلطیا، صبر سه عشق محروم هه (از دل اشتباه سر میزنه، عشق از صبر محرومه)
سلمان: هه دوستی همکو یقین تا (ما به دوستیمون یقین داشتیم) (سلمان آرام به سر کاترینا میزنه و ادامه میده) ... دوستی اور کوچ بی نهی تا (فقط دوستی و چیز دیگه ای نبود)


کاترینا درحالی که دستهاش رو به حالت پرواز کردن تکون میده، میخونه:
_ آجا مه هوا په بتاکه له چلو (بیا من روی هوا سوارت کنم، بریم) (در حالی که کاترینا بیت دوم شعر رو میخونه با دست سلمان رو نشون میده)... تو هی تو، تو هی تو مرا دوست هه (تو هستی، تو دوست من هستی)
ایمران رو به آمریتا که نفر بعدی بازیه میخونه:
_ هی، که دو که توم مره دیل مه رهوگی (هی، بگو که تو در قلب من میمونی) ... که دو که توم موجسه دوستی کروگی (بگو که با من دوست میشی)


ایمران دستش رو به طرف آمریتا میگیره و آمریتا با اخم به ایمران نگاه میکنه و دست ایمران رو کنار میزنه و میخونه:
_ یه سازش هه باندون کی (این قطره های بارون توطئه کردن) ... کویی خواهش هه چوپ چوپ سی (با خواسته های پنهان من)
همه به آفتاب که نفر بعدی بازیه نگاه میکنن و آفتاب یکمی فکر میکنه و میخونه:
_ یور مای لاو، مای لاو، جان جان یور مای لاو (تو عشق منی، عشق من، عزیزم تو عشق منی) ... دکا منه دکا، جب سه توجکو دکا، کوچ بی نا سوچا نا سمجا دیل د دیا ره (دیدم من دیدم، وقتی من تو رو دیدم، به هیچی فکر نکردم نفهمیدم دلم رو دادم)
جنلیا در حالی که به زمین خیره شده با خودش میگه "یعنی شعر رو برای من میخونه!!!!" و همه منتظرن که جنلیا بازی رو ادامه بده همه با هم میگن "اِ بده". جنلیا یهو سرش رو بالا میاره و به بقیه نگاه میکنه و میخونه:
_ اک اجنبی سا احساس دیل کو ستائه (یه احساس غریبی قلبم رو آزار میده) ... شاید یهی تو پیار هه (شاید عاشق تو شده باشم)
کاترینا: راستی ساعت چنده؟
ایمران به ساعتش نگاه میکنه و میگه:
_ 11 و نیمه.
کاترینا: شما ها خسته نیستید؟
جنلیا: راست میگه منم خوابم میاد.
عامر: هرکسی خسته س بخوابه من فعلا خوابم نمیاد میتونم بیدار بمونم تا اتفاقی نیافته.
آفتاب: اینطوری که نمیشه، تو خسته میشی. پس هر وقت خسته شدی منو بیدار کن.

هیچ نظری موجود نیست: