داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

داخلی – اتوبوس – ظهر


آفتاب و جنلیا روی صندلیشون میشینن. جنلیا درحالی که می لرزه رو به آفتاب میگه:
_ آفتاب...هوا خیلی سرده، نه؟
آفتاب بلند میشه و در حالی که داره از ساک کت جنلیا رو در میاره با خودش میگه: "فکر کرده من واقعا آفتابم که بتونم گرمش کنم!!!" کت رو دست جنلیا میده و میشینه. جنلیا در حالی که کت رو میپوشه با خودش میگه: "اوه خدا چه حرفی زدم خوبه کار دیگه ایی نکرد." آفتاب به جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ چیزی گفتی؟
_ نه ...نه...
_ اگه چیزی خواستی به من بگو.
جنلیا سرش رو به علامت مثبت تکون میده و میگه:
_ باشه، ممنون.
جنلیا ساکت از پنجره بیرون رو نگاه میکنه با خودش میگه: "چه آدم خشکی چطوری میخوام با این یه عمر زندگی کنم..." در همین حال آفتاب سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و با خودش میگه: "همه ی زنها همینن فقط بلدن دستور بدن و مرده هم فقط باید گوش کنه و هیچی نگه." جنلیا با حالت کنجکاوی به آفتاب میگه:
_ چرا اتوبوس حرکت نمی کنه برو ببین چی شده؟
آفتاب با ناراحتی بلند میشه میره پیش راننده و باهاش صحبت میکنه. میاد سر جاش بشینه ولی هنوز نشسته جنلیا سریع ازش میپرسه:
_ چی شده؟
آفتاب میشینه و میگه:
_ هیچی بابا... بذار اول بشینم... یکی از مسافرها هنوز سوار نشده.
_ همین؟!!!... گفتم حالا چه اتفاق جالبی افتاده.
_ حتما بد و خوبش هم اصلا مهم نیست فقط مهم اینه که اتفاق جالب افتاده باشه.
_ خب نه، اتفاق جالب منظورم خوبه دیگه وگرنه هیچ اتفاق بدی جالب نیست.
آفتاب با موزیگری میگه:
_ میخوای یه اتفاق جالب بیوفته؟
_ چی؟!!!
آفتاب درحالی که به جنلیا نزدیک میشه میگه:
_ یه اتفاق جالب بین من و تو...
_ الان؟!!! (جنلیا با خودش میگه "وای خدا خودت کمکم کن حالا این فکر میکنه من عاشق سینه چاکشم")
_ مگه الان منتظر یه اتفاق جالب نبودی؟


جنلیا در حالی که خودش رو عقب میکشه میگه:
_ آره، ولی...(آفتاب همینطور نزدیکتر میشه و جنلیا از ترس چشمهاش رو میبنده و آفتاب با خودش میگه "هه... هه... فکر کرده من عاشق سینه چاکشم")
آفتاب خم میشه و از زیر پای جنلیا فلاکس چای رو برمیداره و جنلیا چشمهاش رو هنوز باز نکرده، آفتاب با تعجب میگه:
_ چرا چشمهات رو بستی؟
جنلیا وقتی چشمهاش رو باز میکنه آفتاب رو با دو فنجون چای که توی دستشه و یکیش رو به طرف جنلیا گرفته میبینه. آفتاب با لبخند میگه:
_ جالبترین اتفاق اینه که الان توی این هوای سرد ما با هم یه فنجون چای بخوریم.

ویدئوی تبلیغ آفتاب شیوداسانی و جنلیا دی سوزا



آسین با عجله وارد اتوبوس میشه. راننده بهش میگه:
_ کس دیگه ایی نمونده؟ میتونیم حرکت کنیم؟
_ نه کسی نمونده، ببخشید که دیر اومدم.
آسین به طرف صندلی خالی پشت آفتاب و جنلیا میره و کنار عامر میشینه. عامر با عصبانیت بهش میگه:
_ همیشه همینه، نمیتونی یه ذره زودتر آماده بشی؟
_ تقصیر من چیه؟ در توالت باز نمیشد.
_ تو حتی نمی تونی یه در رو باز کنی، اصلا تو هیچ کاری نمیتونی بکنی.
_ آره... آره ... من هیچ کاری نمیتونم بکنم ولی دو ماهه یه کاری رو کردم که هیچ آدمی روی زمین نمیتونه بکنه اونم زندگی کردن با توئه.
_ چی؟... چی؟ تو به این میگی زندگی؟!! تو که اینو میگی من باید چی بگم که توی این دو ماه فقط و فقط داشتم کارهای تو رو تحمل میکردم و میکنم.
_ اگه من چیزی بلد نیستم تو یه چیز رو خیلی خوب بلدی اونم فقط دعوا کردنه.
_ ولی همیشه تقصیر توئه.
_ اگه من اینقدر مؤثرم پس میخوام که همین الان این بحث رو تموم کنی.
_ منم علاقه ایی به این بحث ندارم.
_ گفتم تمومش کن.
_ من که تموم کردم این تویی که داری ادامه میدی.


آسین این بار بلندتر میگه:
_ گفتم بسته، تمومش کن.
همه مسافرها با صدای آسین به طرف اونها بر میگردن و آسین سرش رو میندازه پایین و عامر از همه عذرخواهی میکنه و رو به آسین یواش میگه:
_ همش تقصیر توئه، مسخره ی مردم شدیم...
آسین میگه:
_ خیلی ناراحتی جات رو عوض کن.
_ حیف که جلوی مردم زشته وگرنه حتما میرفتم.
آسین رویش رو به طرف پنجره میکنه و ساکت بیرون رو نگاه میکنه و عامر چشمهاش رو میبنده و استراحت میکنه.

ویدئو تبلیغ عامر خان و آسین ثوتومکال

هیچ نظری موجود نیست: