آفتاب و جنلیا روی صندلیشون میشینن. جنلیا درحالی که می لرزه رو به آفتاب میگه:
_ آفتاب...هوا خیلی سرده، نه؟
آفتاب بلند میشه و در حالی که داره از ساک کت جنلیا رو در میاره با خودش میگه: "فکر کرده من واقعا آفتابم که بتونم گرمش کنم!!!" کت رو دست جنلیا میده و میشینه. جنلیا در حالی که کت رو میپوشه با خودش میگه: "اوه خدا چه حرفی زدم خوبه کار دیگه ایی نکرد." آفتاب به جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ چیزی گفتی؟
_ نه ...نه...
_ اگه چیزی خواستی به من بگو.
جنلیا سرش رو به علامت مثبت تکون میده و میگه:
_ باشه، ممنون.
جنلیا ساکت از پنجره بیرون رو نگاه میکنه با خودش میگه: "چه آدم خشکی چطوری میخوام با این یه عمر زندگی کنم..." در همین حال آفتاب سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و با خودش میگه: "همه ی زنها همینن فقط بلدن دستور بدن و مرده هم فقط باید گوش کنه و هیچی نگه." جنلیا با حالت کنجکاوی به آفتاب میگه:
_ چرا اتوبوس حرکت نمی کنه برو ببین چی شده؟
آفتاب با ناراحتی بلند میشه میره پیش راننده و باهاش صحبت میکنه. میاد سر جاش بشینه ولی هنوز نشسته جنلیا سریع ازش میپرسه:
_ چی شده؟
آفتاب میشینه و میگه:
_ هیچی بابا... بذار اول بشینم... یکی از مسافرها هنوز سوار نشده.
_ همین؟!!!... گفتم حالا چه اتفاق جالبی افتاده.
_ حتما بد و خوبش هم اصلا مهم نیست فقط مهم اینه که اتفاق جالب افتاده باشه.
_ خب نه، اتفاق جالب منظورم خوبه دیگه وگرنه هیچ اتفاق بدی جالب نیست.
آفتاب با موزیگری میگه:
_ میخوای یه اتفاق جالب بیوفته؟
_ چی؟!!!
آفتاب درحالی که به جنلیا نزدیک میشه میگه:
_ یه اتفاق جالب بین من و تو...
_ الان؟!!! (جنلیا با خودش میگه "وای خدا خودت کمکم کن حالا این فکر میکنه من عاشق سینه چاکشم")
_ مگه الان منتظر یه اتفاق جالب نبودی؟

جنلیا در حالی که خودش رو عقب میکشه میگه:
_ آره، ولی...(آفتاب همینطور نزدیکتر میشه و جنلیا از ترس چشمهاش رو میبنده و آفتاب با خودش میگه "هه... هه... فکر کرده من عاشق سینه چاکشم")
آفتاب خم میشه و از زیر پای جنلیا فلاکس چای رو برمیداره و جنلیا چشمهاش رو هنوز باز نکرده، آفتاب با تعجب میگه:
_ چرا چشمهات رو بستی؟
جنلیا وقتی چشمهاش رو باز میکنه آفتاب رو با دو فنجون چای که توی دستشه و یکیش رو به طرف جنلیا گرفته میبینه. آفتاب با لبخند میگه:
_ جالبترین اتفاق اینه که الان توی این هوای سرد ما با هم یه فنجون چای بخوریم.
_ آفتاب...هوا خیلی سرده، نه؟
آفتاب بلند میشه و در حالی که داره از ساک کت جنلیا رو در میاره با خودش میگه: "فکر کرده من واقعا آفتابم که بتونم گرمش کنم!!!" کت رو دست جنلیا میده و میشینه. جنلیا در حالی که کت رو میپوشه با خودش میگه: "اوه خدا چه حرفی زدم خوبه کار دیگه ایی نکرد." آفتاب به جنلیا نگاه میکنه و میگه:
_ چیزی گفتی؟
_ نه ...نه...
_ اگه چیزی خواستی به من بگو.
جنلیا سرش رو به علامت مثبت تکون میده و میگه:
_ باشه، ممنون.
جنلیا ساکت از پنجره بیرون رو نگاه میکنه با خودش میگه: "چه آدم خشکی چطوری میخوام با این یه عمر زندگی کنم..." در همین حال آفتاب سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و با خودش میگه: "همه ی زنها همینن فقط بلدن دستور بدن و مرده هم فقط باید گوش کنه و هیچی نگه." جنلیا با حالت کنجکاوی به آفتاب میگه:
_ چرا اتوبوس حرکت نمی کنه برو ببین چی شده؟
آفتاب با ناراحتی بلند میشه میره پیش راننده و باهاش صحبت میکنه. میاد سر جاش بشینه ولی هنوز نشسته جنلیا سریع ازش میپرسه:
_ چی شده؟
آفتاب میشینه و میگه:
_ هیچی بابا... بذار اول بشینم... یکی از مسافرها هنوز سوار نشده.
_ همین؟!!!... گفتم حالا چه اتفاق جالبی افتاده.
_ حتما بد و خوبش هم اصلا مهم نیست فقط مهم اینه که اتفاق جالب افتاده باشه.
_ خب نه، اتفاق جالب منظورم خوبه دیگه وگرنه هیچ اتفاق بدی جالب نیست.
آفتاب با موزیگری میگه:
_ میخوای یه اتفاق جالب بیوفته؟
_ چی؟!!!
آفتاب درحالی که به جنلیا نزدیک میشه میگه:
_ یه اتفاق جالب بین من و تو...
_ الان؟!!! (جنلیا با خودش میگه "وای خدا خودت کمکم کن حالا این فکر میکنه من عاشق سینه چاکشم")
_ مگه الان منتظر یه اتفاق جالب نبودی؟

جنلیا در حالی که خودش رو عقب میکشه میگه:
_ آره، ولی...(آفتاب همینطور نزدیکتر میشه و جنلیا از ترس چشمهاش رو میبنده و آفتاب با خودش میگه "هه... هه... فکر کرده من عاشق سینه چاکشم")
آفتاب خم میشه و از زیر پای جنلیا فلاکس چای رو برمیداره و جنلیا چشمهاش رو هنوز باز نکرده، آفتاب با تعجب میگه:
_ چرا چشمهات رو بستی؟
جنلیا وقتی چشمهاش رو باز میکنه آفتاب رو با دو فنجون چای که توی دستشه و یکیش رو به طرف جنلیا گرفته میبینه. آفتاب با لبخند میگه:
_ جالبترین اتفاق اینه که الان توی این هوای سرد ما با هم یه فنجون چای بخوریم.
ویدئوی تبلیغ آفتاب شیوداسانی و جنلیا دی سوزا
آسین با عجله وارد اتوبوس میشه. راننده بهش میگه:
_ کس دیگه ایی نمونده؟ میتونیم حرکت کنیم؟
_ نه کسی نمونده، ببخشید که دیر اومدم.
آسین به طرف صندلی خالی پشت آفتاب و جنلیا میره و کنار عامر میشینه. عامر با عصبانیت بهش میگه:
_ همیشه همینه، نمیتونی یه ذره زودتر آماده بشی؟
_ تقصیر من چیه؟ در توالت باز نمیشد.
_ تو حتی نمی تونی یه در رو باز کنی، اصلا تو هیچ کاری نمیتونی بکنی.
_ آره... آره ... من هیچ کاری نمیتونم بکنم ولی دو ماهه یه کاری رو کردم که هیچ آدمی روی زمین نمیتونه بکنه اونم زندگی کردن با توئه.
_ چی؟... چی؟ تو به این میگی زندگی؟!! تو که اینو میگی من باید چی بگم که توی این دو ماه فقط و فقط داشتم کارهای تو رو تحمل میکردم و میکنم.
_ اگه من چیزی بلد نیستم تو یه چیز رو خیلی خوب بلدی اونم فقط دعوا کردنه.
_ ولی همیشه تقصیر توئه.
_ اگه من اینقدر مؤثرم پس میخوام که همین الان این بحث رو تموم کنی.
_ منم علاقه ایی به این بحث ندارم.
_ گفتم تمومش کن.
_ من که تموم کردم این تویی که داری ادامه میدی.

آسین این بار بلندتر میگه:
_ گفتم بسته، تمومش کن.
همه مسافرها با صدای آسین به طرف اونها بر میگردن و آسین سرش رو میندازه پایین و عامر از همه عذرخواهی میکنه و رو به آسین یواش میگه:
_ همش تقصیر توئه، مسخره ی مردم شدیم...
آسین میگه:
_ خیلی ناراحتی جات رو عوض کن.
_ حیف که جلوی مردم زشته وگرنه حتما میرفتم.
آسین رویش رو به طرف پنجره میکنه و ساکت بیرون رو نگاه میکنه و عامر چشمهاش رو میبنده و استراحت میکنه.
_ کس دیگه ایی نمونده؟ میتونیم حرکت کنیم؟
_ نه کسی نمونده، ببخشید که دیر اومدم.
آسین به طرف صندلی خالی پشت آفتاب و جنلیا میره و کنار عامر میشینه. عامر با عصبانیت بهش میگه:
_ همیشه همینه، نمیتونی یه ذره زودتر آماده بشی؟
_ تقصیر من چیه؟ در توالت باز نمیشد.
_ تو حتی نمی تونی یه در رو باز کنی، اصلا تو هیچ کاری نمیتونی بکنی.
_ آره... آره ... من هیچ کاری نمیتونم بکنم ولی دو ماهه یه کاری رو کردم که هیچ آدمی روی زمین نمیتونه بکنه اونم زندگی کردن با توئه.
_ چی؟... چی؟ تو به این میگی زندگی؟!! تو که اینو میگی من باید چی بگم که توی این دو ماه فقط و فقط داشتم کارهای تو رو تحمل میکردم و میکنم.
_ اگه من چیزی بلد نیستم تو یه چیز رو خیلی خوب بلدی اونم فقط دعوا کردنه.
_ ولی همیشه تقصیر توئه.
_ اگه من اینقدر مؤثرم پس میخوام که همین الان این بحث رو تموم کنی.
_ منم علاقه ایی به این بحث ندارم.
_ گفتم تمومش کن.
_ من که تموم کردم این تویی که داری ادامه میدی.

آسین این بار بلندتر میگه:
_ گفتم بسته، تمومش کن.
همه مسافرها با صدای آسین به طرف اونها بر میگردن و آسین سرش رو میندازه پایین و عامر از همه عذرخواهی میکنه و رو به آسین یواش میگه:
_ همش تقصیر توئه، مسخره ی مردم شدیم...
آسین میگه:
_ خیلی ناراحتی جات رو عوض کن.
_ حیف که جلوی مردم زشته وگرنه حتما میرفتم.
آسین رویش رو به طرف پنجره میکنه و ساکت بیرون رو نگاه میکنه و عامر چشمهاش رو میبنده و استراحت میکنه.
ویدئو تبلیغ عامر خان و آسین ثوتومکال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر