داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

حال – رستوران – ظهر

سلمان و کاترینا ناهارشون تموم شده و هر دو به یاد اون روز میخندن. ناگهان کاترینا با دست پشت سلمان رو نشون میده و میگه:

_ اونا رو نگاه کن دارن دنبال هم می دوئن.


سلمان برمیگرده و پشتش رو نگاه میکنه. سهیل و آیشا رو میبینه، سهیل دست آیشا رو میگیره آروم به طرف خودش میاره و میخونه:

_ مره هات مه تره هات هو (دست تو توی دست منه)... ساری جنت مره سات هو (همه ی بهشت با منه)

صورتش رو به آیشا نزدیک میکنه ...

سلمان روش رو بر میگردونه و میگه:

_ اَه... اَه... اینقدر از این لوس بازی ها بدم میاد. (به مسخره ادای اونا رو درمیاره و صداش رو عوض میکنه و ادامه میده) مره هات مه تره هات هو... ساری جنت مره سات هو...

کاترینا با دست آروم به سلمان میزنه و میگه:

_ مسخره نکن، چشم نداری ببینی دو نفر عاشق همن.

_ آهان... فقط به این میگن عشق؟ اگه عشق فقط اینه من هیچ وقت نمیتونم عاشق بشم.

_ چرا؟

_ چون من از این لوس بازی ها جلوی مردم خوشم نمیاد. به نظر من عشق به این کارها نیست، پس منم میتونم عاشق بشم، نگران من نباش، بلآخره روزی میرسه که منم عاشق بشم.

_ بیچاره کسی که عاشق تو بشه...

وسط حرف کاترینا سهیل به طرف سلمان میاد و میگه:

_ سلام، ببخشید مزاحمتون شدم اگه زحمتی نیست میشه از ما یه عکس بندازید.

سلمان با خنده میگه:

_ اوه... منو از این امر معاف کنید من فقط میتونم باهاتون مصاحبه کنم (با دست کاترینا رو نشون میده) این عکاسه، این باید ازتون عکس بگیره.

کاترینا دوربین رو از سهیل میگیره و منتظره که آیشا و سهیل آماده بشن. سهیل رو به کاترینا میکنه و میگه:

_ خانم عکاس کدوم ژست بهتره. اینطوری خوبه؟... (سهیل دست آیشا رو میگیره و می بوسه) یا اینطوری؟... (سهیل دستش رو دور کمر آیشا میگیره و لپش رو می بوسه)

آیشا سهیل رو میزنه کنار و میگه:

_ نه خیر اصلا هم اینطوری خوب نیست. اینطوری خوبه... (آیشا جلوی سهیل می ایسته و دستهای اون رو به دورکمر خودش حلقه میزنه)

کاترینا: آره... آره... اینطوری خیلی بهتره.

سهیل: باشه... وقتی خانمها میگن خوبه یعنی فقط همین خوبه.

کاترینا ازشون عکس میندازه و سهیل و آیشا از اون تشکر میکنن و به طرف ساختمان رستوران میرن.



داخلی – رستوران - ظهر

سهیل و آیشا سر یه میز نشستن و آیشا هر قاشق غذا که میخوره یه نگاه به سهیل که بهش خیره شده میکنه. آیشا به شوخی میگه:

_ اگه بابام بدونه که بهم اینطوری خیره شدی میاد چشمات رو از کاسه در میاره.

_ پس خدا رو شکر که نمیدونه.

سکوتی بین اونا ایجاد میشه. آیشا به ظرف غذاش خیره شده و با غذاش بازی میکنه، یهو سهیل میگه:

_ راستی، به مامانت چی گفتی؟

آیشا از فکر در میاد و میگه:

_ هان؟

_ کجایی؟ گفتم به مامانت چی گفتی؟

_ درمورد چی؟... آهان، سفرمون؟

_ آره عسلم

_ گفتم با دانشگاه یه گردش علمی اومدم. تو چی گفتی؟

_ من دروغ تو کارم نیست، گفتم دارم میرم پی عشقم.

_ دارم باهات جدی حرف میزنم، راستش رو بگو.

_ ای بابا چطور بگم دارم راست میگم، از دید خانواده ام عشقم کارمه.

_ آهان پس الان تو سر کاری!

_ آره خانوم گل پس چی؟ مهمترین کار زندگیم تویی... غذات رو بخور سرد شد اینقدر باهاش بازی نکن.

_ غما رو بی خیال این مهمه که ما الان اینجا کنار همیم.

_ پس باید حسابی بهمون خوش بگذره (سهیل یه چشمک و بوس هوایی برای آیشا می فرسته)

_ بدجنس نشو...

سهیل با آهنگ میخونه:

_ توری بدماش هو توم (تویکمی بدجنسی)... توری نادان هو توم (تو یکمی نادانی)...

آیشا میپره وسط خواندن سهیل و یواش میگه:

_ چرا داری داد میزنی یه ذره آرومتر بخون زشته بخدا...

سهیل هم مثل بچه های حرف گوش کن زود دست به سینه میشینه... آیشا آروم میخونه:

_ ها مگر یه سچ هه (آره اگه این راسته)... هماری جان هو توم (تو جان من هستی)...


هر دو میزنن زیر خنده. سهیل به ساعتش نگاه میکنه و میگه:

_ الانه که اتوبوس حرکت کنه من میرم حساب کنم.

سهیل به طرف میز حسابدار میره. وقتی میخواد پول رو حساب کنه میبینه مبلغ فیش بیشتر از چیزیه که باید بده، به حسابدار میگه:

_ مگه اینجا سر گردنه س. چرا اینقدر گرون؟

حسابدار فیش رو میگیره نگاه میکنه و میگه:

_ ببخشید آقا، اشتباه شده، فیش شما دست این آقاست. (با دست آفتاب که کنار سهیل ایستاده و با جنلیا در حال صحبته رو نشون میده)

سهیل به طرف آفتاب برمیگرده و میزنه روی شونه ی آفتاب و میگه:

_ ببخشید آقا انگار اشتباهی فیش من رو به شما دادن.

آفتاب به فیشی که توی دستشه نگاه میکنه و میگه:

_ بله، میگم چرا اینقدر قیمتش کم شده. فکر کردم اشتباه حساب کردن. بفرمایید. (فیش رو به دست سهیل میده)

آفتاب رو به جنلیا میکنه و میگه:

_ برو منم الان میام. (جنلیا میره)

سهیل به آفتاب چشمک میزنه و میگه:

_ دوستته؟

_ نه، نامزدمه.

_ اووووه... خارق العاده س خیلی بهم میاین. (سهیل ابروهاش رو بالا و پایین میبره) امیدوارم هرچی زودتر روز عروسیتون برسه.

_ ممنون.

آفتاب حساب میکنه و میره طرف اتوبوس.

ویدئو تبلیغ سهیل خان و آیشا تاکیا

۱ نظر:

ناشناس گفت...

edaaaaaaaaaameeeeeeehhhhhhhhhh !!!!