داستان چطور بود؟

کدوم یک از زوج های داستان رو دوست دارید؟

کدوم شخصیت مرد داستان رو بیشتر دوست داری؟

کدوم شخصیت زن داستان رو بیشتر دوست داری؟

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

خارجی - پرتگاه - ظهر

ایمران برای استراحت به طرف پرتگاه خلوتی میره. کنار پرتگاه میشینه و برگهای زرد پاییزی که با آهنگ باد به رقص در اومدن اون رو محو خودشون میکنن. به پایین پرتگاه نگاه میکنه همه چیز از اون بالا ریز دیده میشن، درختها فقط به اندازه ی یه بوته به نظر میان، بوته های زرد رنگ که در بینشون یه خط باریک آبی دیده میشه. ایمران پیش خودش میگه: "حیف این دنیای قشنگ که بعضی ها با کارهاشون باعث میشن این زیبایی دیده نشه..." ناگهان دوباره صدای فریاد دختری اون رو از فکرش بیرون میاره:

_ داری چی کار میکنی؟ ولم کن...

ایمران با تأسف پیش خودش میگه: "بازم... امروز عجب روزیه!!!" به طرف صدا برمیگرده، ولی این دفعه چیز دیگه ای رو می بینه. سلمان به زور داره کاترینا رو به طرف دره هول میده. ایمران فریاد میزنه:

_ هی، داری چیکار میکنی؟!!


هردو به طرف ایمران برمیگردن و با تعجب نگاهش میکنن. سلمان میگه:

_ با ما بودی؟

ایمران: ببخشید فکر کردم مشکلی پیش اومده.

سلمان با صدای بلند می خنده. کاترینا با دست آروم به شونه ی سلمان میزنه با صدایی لرزان و با خنده میگه:

_ خیلی نامردی، نخند... (کاترینا دست به سینه وای میسته و با غضب به سلمان که داره میخنده نگاه میکنه ادامه میده)... بخند... بخند... اینقدر بخند تا....

کاترینا سرش رو به حالت تأسف تکون میده و رو به ایمران میکنه و میگه:

_ ممنون آقا، نگران نباشید این همیشه از این شوخی های بی مزه میکنه.

کاترینا دست سلمان رو میگیره و به سمت رستوران میکشه و میگه:

_ اینقدرنخند آقای بی مزه یه موقع دل درد میگیری، از گرسنگی مُردم تو نمی خوای چیزی بخوری؟

نمایی از بالا از پرتگاه نشون داده میشه که ایمران هنوز نشسته و به پرتگاه نگاه میکنه و کاترینا هم دست سلمان رو گرفته و کشان کشان از صحنه خارج میشن.

خارجی – رستوران – ظهر

سلمان و کاترینا روی یکی از تختهای جلوی ساختمان رستوران نشستن و در حال خوردن ناهار هستن. سلمان یه قاشق غذا میخوره و به کاترینا نگاه میکنه و قاه قاه میخنده. کاترینا با حالت جدی میگه:

_ چرا میخندی؟

سلمان بلندتر میخنده. کاترینا جدی تر میگه:

_ اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم. (آهسته زیر لب ادامه میده) مسخره...

سلمان وسط حرفش میپره و میگه:

_ باشه بابا، قهر نکن. بهت میگم فقط نارحت نشو.

کاترینا به علامت مثبت سرش رو تکون میده.

سلمان: یادته یه سال پیش همین جا...

یک سال پیش - پرتگاه – صبح

سلمان با تعدادی از همکارهاش در حال صحبته، که کاترینا میاد جلو و با ناراحتی میگه:

_ ببخشید می تونم یه زحمتی بهتون بدم.

سلمان میگه:

_ خب... اگه بتونم هر کاری از دستم بر بیاد میکنم.

کاترینا با دست بالای درخت کنار دره رو نشون میده و میگه:

_ کیفم... میتونی از اون بالا برام بیاریش.

سلمان با تعجب به کیفی که لای شاخه های درخت گیر کرده نگاه میکنه و با لبخندی بر لب می پرسه:

_ کیفت اونجا چی کار میکنه؟

_ دوستام این کار رو کردن. خودم خیلی تلاش کردم ولی نتونستم. میدونی... این کار یه مَرده.

سلمان بادی به غب غب میده و با غرور میگه:

_ نگران نباش، من میتونم برات بیارمش.

سلمان از درخت بالا میره و در حالی که کیف رو بر میداره میگه:

_ تو کیفت چی داری دختر؟ چرا اینقدر سنگینه؟!

کاترینا در حالی که دستش رو جلوی صورتش گرفته سرش رو پایین میندازه. وقتی سلمان میخواد بیاد پایین دوستهای کاترینا به طرف درخت حمله میکنن و هی اون رو تکون میدن. و سلمان هم از شاخه ای که طرف پرتگاهه آویزون میشه. سلمان درحالی که محکم کیف رو چسبیده و چشمهاش رو بسته با صدای لرزان داد میزنه:

_ وااااااااااااااااای خدا کمک.


با این حرف سلمان همه ی دخترها قاه قاه میزنن زیر خنده. سلمان با صدای خنده ی دخترها چشمهاش رو باز میکنه و به اونها نگاه میکنه، کاترینا از شدت خنده دلش رو گرفته و به سلمان اشاره میکنه. سلمان به زیر پاش نگاه میکنه و میبینه که فقط چند سانتیمتر با زمین فاصله داره. میاد پایین و با جدیت به طرف کاترینا که هنوز میخنده میره. کاترینا خشکش میزنه و با تعجب به سلمان خیره میشه. سلمان با همون جدیت میگه:

_ بفرمایید کیفتون. امیدوارم وسایلتون چیزیش نشده باشه.

کیف رو به دست کاترینا میده و برمیگرده بره. کاترینا هم که تا این لحظه خودش رو به زور نگه داشته بود یهو خنده ی بلندی سر میده. سلمان بر میگرده و با تعجب نگاهش میکنه و با طعنه میگه:

_ من کسی رو نمیبینم که از درخت آویزون باشه.


کاترینا در کیف رو باز میکنه و سنگ بزرگی رو از توش در میاره و به سلمان نشون میده. سلمان که تا این لحظه جدی بود میخنده و با آهنگ میگه:

_ ربا مره موجکو بچانا (خدای من ، من و نجات بده)... های رام گوریو کا هه زمانا (اه خدایا زمانه ی خانمهاست)

و دنبال کاترینا میدوئه...

صدای سلمان روی تصویری که سلمان دنبال کاترینا میدوئه:

_ یادته، از صبح تا شب تا من رو میدیدی میخندیدی و به دوستات میگفتی "وای خدا کمک."

ویدئوی تبلیغ سلمان خان و کاترینا کایف

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلاااااااام دخملای نازم چقدر باحال بود کف کردم ایول خوشم میاد دخترای حرف گوش کنی هستین ایندفعه حجم داستان خوب بود الهی من دور اون خنده های خوشگل سلمانم بگردم که دل آدم رو میبره...پرومو هم داره دانلود میشه هنوز ندیدم ولی واقعا این نقاشی های وسط داستان خیلی جالب هستن...راستی یاد سلام عشق افتادم داستان زوج های مختلف بود...ولی خیلی رویاییه که سلمان کاترینا تریپ لاو باشن...فکر کنم اینو خودشون هم بخونن کلی بخندن...
عزیزانم با اینکه میگین اولین کارتونه ولی عالیه..منتظر ادامه اش هستم ...